138

مثنوی معنوی و آثار شیخ فریدالدین عطار

از کتاب: نی نامه

آثار مردی صاحبدال و عارفی کامل که اسرار نامه را در کود بمولینا داده و او را آتش سوختگان جهان دانسته بود بعید نیست که طرف توجه و احترام او قرار یافته باشد. زیرا آن پیر دانشمند در نگاه مولینا روح بود و هفت شهر عشق را گردیده بود. 

عطار روح بود و سنائی دو چشم او 

ما از پی سنائی و عطار آمدیم 

هفت شهر عشق را عطار گشت 

ما هنوز اندر خم یک کو چه ایم 

اشعار عطار که در مثنوی شرح و تفسیر شده یا چند داستانی که از کتب وی در مثنوی آورده شده استیعاب آن از این مقدمۀ مختصر ساخته نیست بحث در اسلوب این دو استاد بزرگوار و تصر فی که مولینا در اشعار عطار نموده و مقاصدی که از این تصرف داشته مانند روابط میان آثار حکیم سنائی و مولینا شایسته تدوین کتاب جدا گانه باشد. در این جا چند مثال بطور نمونه ایراد میگردد: داستانی در مثنوی معنوی موجود است، که سلطان محمود غزنوی پس از فتح یکی از بلاد هندوستان غلام هندوی را با خود آورد و اورا مورد عنایت والتفات قرار داده بر تخت خود نشا نیدو آن غلام میگریست این داستان در مثنوی شیخ عطار نیز موجود است و مولینا خود اشاره می نماید که آنرا از آثار عطار اختیار کرده است.

منتخبی از هر دو داستان : 

شیخ عطار گوید:

لشکر محمود نیرو یافتند 

در ظفر یک طفل هند و یافتند 

طرفه شکلی داشت آن طفل سیاه 

ز ملاحت فتنه او شد سیاه 

آخرش بردند پیش شهر یار 

عاشق او گشت شاه نامدار 

همچو آتش گرم شد از کار او 

یک نفس نشگفت از دیدار 

او هر نفس شاخ نو از بختش نشاند 

لاجرم با خویش بر تختش نشاند

درو گوهر ریخت در پیشش بسی 

وعدۀ خوش داد از خویشش بسی 

طفل هندو در میان عز و ناز 

کرد چون ابر بهاری گریه ساز 

شاه گفتش از چه می گریی برم 

گفت ازان گریم که گه گه مادرم

کردی از محمودم از صد گونه بیم 

گفت او بدهد سزای تو مقیم

زان همی گریم که چندین گاه من 

بودم از محمود نی آگاه من 

مادرم کوتا براندا زد نظر

پیش شه بیند مرا بر تخت زر 

ای دریغا بی خبر بودم بسی 

زنده بی محمود چون ما ند کسی

مولینا همین داستان را چنین بنظم آورده:

رحمة الله علیه گفته است 

ذکر شه محمود غازی سفته است 

کز غذای هند پیش آن همام 

در غنیمت او فتادش یک غلا 

پس خلیفه اش کرد و بر کرسی نشاند 

برسپه بگزیدش و فرزند خواند 

طول وعرض و صف قصه تو بتو 

در کلام آن بزرگ دین بجو 

حاصل آن کودک بران تخت نقار 

شسته پهلوی قباد شهر یار 

گریه میکرد اشک میراند او بسوز 

گفت شه او را که ای فیروز روز 

از چه گریی دولتت شد نا گوار 

فوق افلا کی قرین شهر یار 

توبراین تخت و وزیران و سپاه 

پیش تختت صف زده چون مهروماه 

گفت کودک گریه ام را نست زار 

که مرا ما در دران شهر و دیار 

از توام تهدید کردی هر زمان 

بینمت در دست محمود ارسلان 

پس پدر مر مادرم را در جواب 

جنگ کردی کاین چه خشمت و عتاب؟ 

مینیایی هیچ نفرین دگر 

زان چنین نفرین مهلک سهل تر 

سخت بی رحمی و بس سنگین دلی 

که بصد شمشیر او را قاتلی 

من ز گفت هر دو حیران گشتمی 

در دل فتادی مرا بیم و غمی 

تاچه دوزخ خوست محمود این عجب 

که مثل گشته است درویل و کرب 

من همی لرزید می از بیم تو 

غافل از اکرام و از تعظیم تو 

مادرم کو تا به بیند این زمان 

مر مرا برتخت ای شاه جهان 

یا پدر کو تا مرا بیند چنین 

خوش نشسته پهلوی سلطان دین 

هر دو استاد این داستان را بیک صورت منظوم ساخته اندو مطلب داستان این است که در یکی از جنگهایی که امین الملة ویمین الدوله سلطان محمود غزنوی رحمه الله در هندوستان نمود هند و پسری را به غنیمت گرفتند دران وقت آو از فتوحات محمود و هیبت و شکوه وی در دل هندوان به آن پایه بود که پدر و ما در کودک خود را از سلطان غزنه میترسانیدند و بزرگترین نفرین آن بود که گفتند فلان کس بدست محمود بیفتد.

این پسر را نیز ما در و پدرش از شکوه و جلال و هییت دولت محمودی ترسانده بودند اما چون پسر را نزد سلطان آوردند سلطان او را بر کنار خویش بر تخت نشانید آن کودک چون نوا زش سلطان را بدا نگونه دید بگریه در آمد سلطان علت گریستن او را پرسید کودک گفت مرا پدر و مادر از هیبت تو میترسانیدند کاش می بودند و رحمت ترا در مورد من معاینه میکردند.

در این داستان تنها یک تفاوت دیده میشود که شیخ عطار گفته است سلطان بران کودک عاشق شد و بنگاه گرم محبت دروی دید و بدین جهت او را مورد عنایت قرار داد.

اما مولینا که همیشه سلطان محمود و داستان های او را با حترام یاد می کند گفته است. سلطان او را فرزند خواند و ذکری از عشق بازی سلطان با آن هند و پسر نکرده سپس آن داستان را چنا نچه آئین او ست که از قصه حصه میبر دارد تعبیر نموده و سخنانی بسیار دل انگیز و شیوا و پر شور آورده و گفته است سلطان محمود عبارت از فقر است و ما در مقصد از نهاد آدمیست که انسان را از سلطان فقر میترساند اما وقتی که انسان رحمت و عنایت سلطان محمود فقر را مشاهده کند بی اختیار خواهد گفت (عاقبت محمود باد) و بدا من او خواهد آویخت آنگاه گوید:

هین بچه زاین مادر و تیبای او 

سلی با بابه از حلوای او 

همچوهندو بچه ها ای خواجه تاش 

روز محمود علم ترسان مباش 

از وجودیترس کاکنون درویی 

آن خیالت لاشی و تولا شیی

سه داستان دیگر را نیز مولینا منظوم نموده و در کتاب مثنوی معنوی ضبط کرده و هر یک را بائینی که خود دارد تعبیر نموده و از آن روایات در آیات بر آورده آن سه داستان یکی حکایت طوطی و بازر گانست که در دفتر اول ذکر شده دوم حکایت باز پادشاه و خانه پیر زن است که در دفتر دوم منظوم شده سه دیگر حکایت شکایت پشه از جفای باد بحضور حضرت سلیمان بن داؤد است که در دفتر سوم مثنوی ذکر شده و این هر سه حکایت در اسرار نامه شیخ عطار می باشد. 

علاوه بر داستانها یی که از مثنویات شیخ عطار در مثنوی تفسیر شده این بیت شیخ عطار نیز در دفتر اول مثنوی معنوی شرح گردیده است :

تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می خور

که صاحب دل اگر زهری خورد آن انگبین باشد

در مورد مقام و سلوک معنوی شیخ عطار و مولینا جلال الدین بلخی مؤلف تذکرهٔ هفت اقلیم از زبان یکی از عرفاء تشبیه لطیفی آورده و آن این است:

از بزرگی که عارف طریقت و واقف وادی حقیقت بود پرسیدند که در شیوه مجاهدت و معا ملت فرق میان شیخ عطار ومولیناچیست فرمود:

"مولینا چون شهبازی بود که بیک طرفة العین خود را از تخت طریقت به قبلۀ حقیقت رسانده و شیخ عطار مانند موریست که به آهستگی آن طریق را پیموده و بر جزو جزو حقیقت آنر سیده و راه بریده" 

خود حضرت مولینا نیز با وجود آن احترام و عقیدت کامل که بحکیم سنائی و آن محبت و اعتراف که به شیخ عطار دارد در میان سخنان خود و ایشان فرقی میدیده چنانچه شمس الدین افلاکی روایت می کند:

روزی مولینا در حجرۀ سراج الدین تبریزی که علامۀ زمان بود تشریف آورد و بمعانی مشغول شد آنگاه فرمود : "حکیم الهی سنائی و خدمت فرید الدین عطار بس بزرگ بودند لیکن اغلب سخن از فراق گفتند و ما همه از وصال گوئیم" و باز گفتند "امام ابو حنیفه و امامان دیگر رضی الله عنهم معماران عالم خشکی بودند هر که به صدق تمام طریقۀ ایشان گرفت و متابعت آن عزیزان کرد از شر اشرار و قطاعان راه ایمن شده به منزل رسید اما جنید و ذو النون و بایزید و شقیق وادهم و منصور قدس الله سر هم مانند مرغان آبی بودند هر که متابعت ایشان کند از حیلت های نفس مکاره خلاص یابد و بگو هر دریای قدرت ره برد.