یک ذر ی بی مایه متاع نفس اندوخت
از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری
، قطعه
یک ذر ی بی مایه متاع نفس اندوخت
شوق این قدرت سوخت که پروانگی آموخت
پهنای شب افروخت
وامانده شعاعی که گره خورد شررشد
از سوز حیات است که کارش همه زرشد
دارای نظر شد
پروانه ی بی تاب که هر سوتک و پو کرد
بر شمع چنان سوخت که خود را همه او کرد
ترک من و تو کرد
یا اختر کی ماه مبینی بکمینی
نزدیک تر امد بتماشای زمینی
از چرخ برینی
یاماه تنک ضو که بیک جلوه تمام است
ماهی که بردمنت خورشید حرام است
آزاد مقام است
ای کرمک شب تاب سراپای تو نور است
پروانه تو یک سلسله ی غیب و حضور است
آئین ظهور است
در تیر شبان مشعل مرغان شب است
ان سوز چه سوز است که در تاب و تب استی
گرم طلب استی
مائیم که مانند تو از خاک دمیدیم
دیدیدم تپیدیم , ندیدیم تپیدم
جائی نرسیدیم !
گویم سخن پخته و پرورده و ته دار
از منزل گم گشته مگوپای برده دار
این جلوه نگه دار