رسیدن گشتاسپ به کابل

از کتاب: افغانستان در شاهنامه

جهان جوی گشتاسپ پر آب چشم 

همی راند پیش اندرون پر ز خشم 

همی تاخت تا پیش کابل رسید 

درخت و گل و سبزه او بدید 

بدان جای خرم فرود آمدند 

ببودند یک روز و دم برزدند 

همه کوهسارانش نخجیر بود 

به جوی آبها چون می و شیر بود 

شب تیره میخواست از میگسار 

ببردند شمع از در جویبار 

چو بفروخت از کوه گیتی فروز 

برفتاد از آن بیشه با باز و بوز

زریر به تعقیب گشتاسب

همی تاخت تیز از پس او زریر 

به جائی زمانی نیاسود دیر 

چو آواز اسان برآمد ز راه 

برفتند گردان به نخجیرگاه 

چو بنهاد گشتاسب گوش اندران 

چنین گفت با نامور مهتران 

که این جز به آواز اسپ زریر 

نماند که او دارد آوای شیر 

به تنها نیاید گر او آمده است 

که با لشکر جنگجوی آمده است

هنوز اندر این بد گرد بنفش 

پدید آمد و پیل پیکر درفش 

زریر سپهبد به پیش سپاه

چو باد دمان اندر آمد ز راه

چو گشتاسب را دید گریان برفت

 پیاده بد و روی بنهاد تفت


عذرخواهی پیش برادر


جهان آفرین را ستایش گرفت

به پیش برادر نیایش گرفت

گرفتند مر یکدیگر را کنار

برفتند گریان در آن مرغزار

چنین گفت از ایشان یکی نامور

به گشتاسپ کای شاه زرین کمر

بیا و برگرد و از پادشاهی به نام که زیر دست پادشاه کابلستان باشی درگذر. پادشاهی (کابلستان) به نام است و پادشاه اصل خود (رای) میباشد. ایشان به مذهب هندوان اند و غیر از آیین ما آیین دارند میگویند پادشاهی هستی ولی در حقیقت زیر دست (رای) هنود می باشی. 

نگرتاچه آید اندر خرد 

کجا رای را شاه فرمان برد 

تو را از پدر سر به سر نیکویست

ندانم که آزردن از بهر چیست؟

چو بشنید گشتاسپ بگریست زار

ببارید از دیده خون بر کنار

پسآنگا گفتا که ای نام جوی

نداریم نزد پدر آب روی 

مرا و تو را نزد او جای نیست

به از بندگی گردش و رأی نیست

زبهر تومن باز کردم کنون 

ز لهراسپ دارم دلی پر ز خون

بگفت این و برگشت از آن مرغزار

بیامد بر نامور شهریار

گشتاسپ در دل خود نقشه می ساخت و میگفت باید به کابلستان بروم. مردم آن خیلی مرا دوست دارند و شاه آنجا یعنی (رای) از من به عجز و انکسار و محبت زیاد استقبال میکند. میروم و بدون این که کسی خبر شود مخفی و پنهان میروم. شب شد و در تاریکی شامگاهان بدون اطلاع پدر عازم کابل زمین شد فردای آن روز به لهراسپ شاه اطلاع رسید که شهزاده گشتاسپ پت و پنهان سیصد هزار نفر را با خود گرفته رهسپار سمت نامعلومی شد شاهنشاه لهراسپ از این قضیه رنجیده خاطر شد و پسر دیگرش (زریر) را با هزار نفر سوارکار جرار به تعقیب او گسیل نمود. گشتاسپ به سرعت تمام از دره های هندوکش عبور نموده از کوه ها به دره ها و از دره ها به جلگه ها چون شمالک پروان از دامنه های شمالی به دره های جنوبی سرازیر شد او در حالی که جسماً و روحاً خسته و ذلّه شده بود به کابل رسید از آبهای خروشان و درختان بید و چنار انواع میوه ها و بیشه های سرسبز و خرم خیلی خوشش آمده در یکی از مرغزارهای اطراف کابل پایین شده باغها و چمنهای پر از لاله و گل او را مجذوب نمود. سپس تیر و کمان و اسباب شکار را تهیه نموده برای سرگرمی عازم یکی از نقاط کوهستانی  (محتملاً چناری) گردید. گشتاسپ مشغول شکار نخجیر بود که دفعتاً صدای پای اسپ از آمدن سواری خبردار کرد. شهزاده درک کرد که جز صدای اسپ زریر کس دیگر نیست. سوار به سرعت رسید و گشتاسپ بالآخره با برادرش زریر مقابل شد فوراً زریر از اسپ فرود آمد. هر دو برادر به گریه درآمدند زریر علت آزردگی وی را از پدر و سبب برآمدنش از بلخ بامی طور مخفی پرسان نمود و گفت که چه طور از بلخ به کابل آمدی. گشتاسپ سبب آزردگی خود را از پدرش بیان نمود و گفت که رابطۀ من با پدر نهایت خراب شده و پدرم بیگانه پرستی را پیشه کرده و ما و تو فرزندان خود را به پشیزی نمیگیرد و من ترجیح دادم که از دیار بلخ برایم و به کابلشاهی روم اینجا یکی از (رایان) کابلی بسیار به من لطف و شفقت دارد و مرا به حیث "پادشاه" و خودش را مانند یک فرد (رعیت) به حساب می آرد آمدم تا به دربار او شاد و خرم زندگی کنم زریر گفت: در این دیار ولو در ظاهر تو شاه باشی باز هم یک فرد عادی رعیت میباشی بهتر است که با من مراجعت کنی لهراسپ شاه بلخ هر چند نباشد باز هم پدر تو است و یقین دارم به پادشاهی خواهی رسید. بالآخره گشتاسپ سخنان اندرآمیز برادر را قبول کرد و بالا و لشکرش رهسپار بلخ شد و از کابل برآمد.