138

سلطان و ایاز

از کتاب: سلطنت غزنویان ، فصل دوم

در داستانهائی که به سلطان نسبت میدهند و حتی در ادبیات قسمتی فارسی از سرمایه گوینده گان را مهیا نموده داستان محمود و ایاز است که کمتر شاعریست آنرا ذکر ننموده و بان تلمیح نکرده باشد زلالی کتابی مستقل در این مورد دارد و یک منظومه نیز بنام محمود نامه می باشد که شاعری برخود الزم نموده به تعداد حروف تهجی غزل بسازد و در هر بیت حرف اول را با حرف آخر از یک نوع بیاورد و این مجموعه را به عنصری نسبت میدهند در حالى که سبک و وهن قسمتی از مضامین آن از سخن سرای باستانی و بزرگی مانند عنصری دور می باشد . در مناسبت محمود با ایاز مؤرخان نیز داستانهای شگرف دارند عروضی سمرقندی در چار مقاله این داستان را چنین می نگارد.

"عشقی که سلطان یمین الدوله محمود را بر ایاز ترک بوده است معروف است و مشهور آورده اند که سخت نیکو صورت نبود لیکن سبز چهره شیرین بوده است متناسب اعضاء و خوش حرکات و خردمند و آهسته و آداب مخلوق پرستی او را عظیم دست داده بوده است و در آن باره از نادرات زمانۀ خویش بوده است.

و این همه اوصاف آنست که عشق را بحث کند و دوستی را بر قرار دارد وسلطان یمن الدوله محمود مردی دین دار و متقی بود و با عشق ایاز بسیار کشتی گرفتی تا از شارع شرع و منهاج حریت قدمی عدول نکرد و شبی در مجلس عشرت بعد از آنکه شراب در او اثر کرده بود وعشق در او عمل نموده بزلف ایاز نگریست عنبری دید بر روی ماه غلطان، سنبلی دید بر چهره آفتاب پیچان حلقه حلقه چون زره بند بند چون زنجیر در هر حلقه هزار دل در هر بندی صد هزار جان عشق عنان خویشتن داری از دست صبر اوبر بود و عاشق وار در خود کشید محتسب آمنا و صد قناسر از گریبان شرع بر آورد و در برابر سلطان یمین الدوله به ایستاد و گفتهان محمود عشق را با فسق میامیز وحق را با باطل ممزوج مکن که بدین ذلت ولایت عشق بر تو بشورد و چون پدر خویش از بهشت عشق بیوفتی و به عناء دنیای فسق در مانی سمع اقبالش در غایت شنوائی بود این قضیت مسموع افتاد ترسید که سپاه صبر او با لشکر زلفین ایاز برنیاید کارد بر کشید و بدست آیاز داد که بگیرو زانین خویش را ببر ایاز خدمت کرد و کارد از دست او بستد و گفت از کجا ببرم گفت از نیمه ایاز زلف دو تو کرد و تقدیر بگرفت و فرمان بجای آورد و هر دوسر زلف خویش را پیش محمود نهاد گویند آن فرمانبرداری عشق را سبب دیگر شد محمود زر و جواهر خواست و افزون از رسم معهود و عادت ایاز را بخشش کرد و از غایت مستی در خواب رفت و چون نسیم سحر گاهی بر او وزید بر تخت پادشاهی از خواب در آمد آنچه کرده بود یادش آمد ایاز را بخواند و آن زلفین بریده بدید سپاه پشیمانی بر دل او تاختن آورد و خمار عربده بر دماغ او مستولی گشت می خفت و میخاست و از مقربان و مرتبان کسی را زهرۀ آن نبود که پرسیدی که سبب چیست تا آخر کار حاجب علی قریب که حاجب بزرگ او بود روی به عنصری کرد و گفت پیش سلطان در شو و خویشتن بدونهای و طریقی بکن که سلطان خوش طبع گردد عنصری فرمان حاجب بزرگ بجای آورد و در پیش سلطان شد و خدمت کرد سلطان یمین الدوله ر برآ برآورد و گفت ای عنصری این ساعت از تو می اندیشیدم میبینی که چه افتاده است ما را درین معنی چیزی بگوی که لایق حال باشد عنصری خدمت کرد و بر بدیهه گفت : 

کی عیب سر زلف بت از کاستن است

چه جای به غم نشستن و خاستن است

جای طرب و نشاط و می خواستن است

کارا ستن سرو ز پیراستن است

سلطان یمین الدوله محمود را به این دو بیتی بغایت خوش افتاد بفرمود تا جواهر بیاورندوسه بار دهان او پر جواهر کرد و مطربان را بیش خواست و آن روز تا شب بدین دو بیتی شراب خوردند و آن داهیه بدین دو بیتی از پیش او برخواست و عظیم خوش طبع گشت و السلام  فرخی نیز در قصیدۀ که در مدح ایاز دارد بدل دادن محمود به وی اشاره کرده می گوید :

نه بر خیره بدو دل داده  محمود

دل محمود را بازی مپندار

اما چنانکه واضح است سالار جنگجو ابوالنجم ایاز این ایماق یکی از جوانان فداکار و سپهبدان لایق و هوشیار دربار محمود بود و چنانکه بیاید تادم مرگ بدودمان محمود فداکاری و جان نثاری نمود وغزاها کرد و در تمام قضایا که در این خاندان واقع شد دخالت داشت و مردی مبارز و پردل و صید افگن و شیر شکار بود . عوفی در جوامع الحکایات داستانی را از مقامات گمشدۀ ابو نصر مشکان کنند که از ان بر می آید که سلطان برای رفع این اتهام واثبات تقوا و طهارت خویش در اواخر عمر خواهر ایاز را بحباله نکاح خویش در آورده بود فرخی در قصیده که بمدح ایاز دارد چنین گوید :

امیر جنگجوی ایا زایماق 

دل و با زوی خسر و وقت پیکار

سواره کز در میدان در آید 

ز پای اندرفتد دلهای نظار

یکی گوید که آن سرو است 

بر کوه دگر گوید گلی تازه است پر بار 

زنان پارسا از شوی گردند 

بکابین دیدن او را خریدار 

دلیران از نهیبش روز کوشش 

همی لرزند چون برگ سپیدار

اگر برسنگ خارا برزند تیر 

بسنگ اندر نشاند تا بسوفار

برون پر اند از نخجیر ناوک 

من این صد بار دید ستم نه یک بار