130

اختطاف

از کتاب: مجموعه کتابهایم

صبحدم طبق عادت از خواب بیدار شدم . چشمانم را با پشت دست مالیده به اطرافم نگاه کردم از هارون خبری نبود. از جا برخاستم پرده های کلکین را پس زدم اشعه زرین آفتاب پرتو افشانی میکرد .

صدا زدم هارون ....! هارون ....! کسی جواب نداد، به تشویش شدم . اتاق ها را یگشتم از هارون خبری نبود بسوی کوچه رفتم درب حویلی قفل بود اما کلیدش نبود.

ی یهارون هرشب درب حویلی را می بست و کلی آنرا بداخل قفل میگذاشت ؛ میگفت شرایط وطن یخوب نیست در هنگام ضرورت سرگردان نشویم .

دلم گواهی بد میداد . هرقدر فکر میکردم مغزم کار نمیداد که کجا رفته باشد ، بدون اطلاع جای نمی رفت یزیرا هردو در این شهر تک و تنها بودیم ، در مبایلش زنگ زدم خاموش بود.

دست و پایم را لرزه گرفت حیران بودم چه کنم ؟ از کی کمک بخواهم . فامیل های ما ؛ در خارج از کشور زندگی میکردند. ما هر دو بعد از ازدواج با توافق هم به کشور آبایی خود آمدیم و در شهر کابل مسکن گزین شدیم . هارون در رشته اقتصاد تحصیل کرده بود مصروف تجارت بود.

بر تخت خوابم نشستم به آواز بلند گریه سر دادم ؛ بار بار خود و هارون را ملامت کردم که چرا برخلاف خواست فامیل های ما این جا امدیم . آنها برای ما گفتند ، که اوضاع وطن خوب ینیست … .

اشک هایم چون باران بهاری بی وقفه میبارید . با پشت دست پاک کردم نشد . چادرم را در رویم با هر دو دست گرفتم تا توان داشتم گریستم . دلم ضعف شد ساعت ها در روی تخت خواب افتاده بودم .ی

چشم هایم را به زحمت باز کردم خانه در تاریکی فرو رفته بود . توان ینداشتم که برخیزم و چراغ را روشن کنم.

به هر طرف نگاه میکردم از ترس و وحشت می لرزیدم . حیران بودم ؛ چه کنم به کجا روم ؟ یاز ترس چشمانم را بستم . صدای باز شدن درب کوچه را شنیدم . با خود گفتم حتمآ هارون امد . دیدن دوباره هارون را بر تخت خوابم موهبتی بزرگ میدانستم. دیگر صدا نشنیدم همه جا در خاموشی وهم انگیز فرو رفت . گفتم حتمآ خیالاتی شده ام ی. کور مال کور مال دستک زدم گوشه لحاف را برسرم کشیدم . بوی عطر هارون به مشامم رسید . گفتم حتمآ خودش است . میخواهد با من شوخی کند. سرم را از زیر لحاف کشیدم گوش هایم را تیز کردم . یصدای پا به وضاحت شنیده میشد . ترس و یوهم بر من غلبه کرده بود . چشمانم را به در دوخته بودم . یدیگر به تاریکی عادت کردم همه جا را دیده میتوانستم . دروازه اتاق خواب آرام باز شد ی، گُرپ گرُپ قلبم زیاد شده میرفت . چشمانم از حدقه برامده بود.

دروازه نیمه باز ماند. نه کسی امد و نه کسی رفت... رعب یو وحشت سرا پایم را فرا گرفته بود. یاز ترس نفسم بند شده بود ، چشمانم را بستم. هر لحظه منتظر بودم که یک دست نزدیک میشود و گلویم را می فشارد.ی

یدقایقی وحشتناک بود و به کندی میگذشت . احساس کردم که دستی گلویم رافشار میدهد به نفس نفس افتادم ، دیگر نفهمیدم . نمیدانم بی هوش بودم و یا خواب . وقتی چشم باز کردم چراغ اتاق روشن بود.ی

از بستر برخاستم به آشپزخانه رفتم . یشیردهن ینل آب را باز کردم گیلاس را گذاشتم خوب سرد شود . با عطش تمام گیلاس آب را تا اخر نوشیدم حالم کمی بهتر شد .