به یکی از صوفیه نوشته شد
هوس منزل لیلی نه تو داری و نه من
جگر گرمی صحرا نه تو داری و نه من
من جوان ساقی و تو پیرکهن میکده ئی
بزم ما تشنه و صهبانه تو داری و نه من
دل و دین در گرو زهره و شان عجمی
آتش شوق سلیمی نه تو داری و نه من
خزفی بود که از ساحل دریا چیدیم
دانه ی گوهر یکتا نه تو داری و نه من
دگر از یوسف گم گشته سخن نتوان گفت
تپش خون زلیخا نه تو داری و نه من
به که بانور چراغ ته دامان سازیم
طاقت جلوه ی سینا نه تو داری و نه من
دلیل منزل شوقم بدامنم آویز
شرر زآتش نابم بخاک خویش آمیز
عروس لاله برون امد از سرا چه ی ناز
بیا که جان تو سوزم زحرف شوق انگیز
بهر زمانه به اسلوب تازه می گویند
حکایت غم فرهاد و عشرت پرویز
اگر چه زاده ی هندم فروغ چشم من است
ز خاک پاک بخارا و کابل و تبریز
در جهان دل ما دور قمر پیدا نیست
انفلابیست ولی شام و سحر پیدا نیسیت
وای ان قافله کزدونی همت میخواست
رهگذاری که در و هیچ خطر پیدا نیست
بگذر از عقل و در اویز بموح یم عشق
که در آن جوی تنک مایه گهر پیدا نیست
انچه مقصود تک و تاز خیال من و تست
هست در دیده و مانند نظر پیدا نیست
گریه ما بی اثر ناله ی ما نارسا است
حاصل این سوز و ساز یک دل خونین نواست
در طلبش دل تپید دیر و حرم آفرید
ما به تمنای او او بتماشای ماست
پرد گیان بی حجاب من به خودی درشدم
عشق غیورم نگر میل تماشا گر است
مطرب میخانه دوش نکته ی دلکش سرود
باده چشیدن خطاست باده کشیدن رواست
زندگی رهروان در تک و تاز است و بس
قافله موج را جاده و منزل کجاست
شعله ی در گیرزد برخس و خاشاک من
مرشد «رومی » که گفت «منزل» ما کبریاست »
سوز سخن زناله ی مستانه ی دل است
این شمع را فروغ زپروانه ی دل است
مشت گلیم و ذوق فغانی نداشتیم
غوغای ما زگردش پیمانه ی دل است
این تیره خاکدان که جهان نام کرده ئی
فرسوده پیکری زصنم خانه ی دل است
اندر رصد نشسته حکیم ستاره بین
در جستجوی سرحد ویرانه ی دل است
لاهوتیان اسیر کمند نگاه او
صوفی هلاک شیوه ی تر کانه ی دل است
محمود غزنوی که صنم خانه ها شکست
زناری بتان صنم خانه ی دل است
غافل تری زمرد مسلمان ندیده ام
دل درمیان سینه و بیگانه ی دل است
سطوت از کوه ستانند و بکاهی بخشند
کله جم بگدای سر راهی بخشند
در ره عشق فلان ابن فلان چیزی نیست
ید بیضای کلیمی بسیاهی بخشند
گاه شاهی بجگر گوشه ی سلطان ندهند
گاه باشد که بزندانی چاهی بخشند
فقر را نیز جهانبان و جهانگیر کنند
که باین راه نشین تیغ نگاهی بخشند
عشق پامال خرد گشت و جهان دیگر شد
بود آیا که مرا رخصت آهی بخشند
نه تو اندر حرم گنجی نه دربتخانه می آئی
ولیکن سوی مشتاقان چه مشتاقانه می آئی
قدم بیباک تر نه در حریم جان مشتاقان
تو صاحب خانه ئی اخر چرا دزدانه می آئی
بغارت می بری سرمایه ی تشبیح خوانان را
بشبخون دل زناریان ترکانه می آئی
گهی صد لشکر انگیزی که خون دوستان ریزی
گهی در انجمن با شیشه و پیمانه می آئی
بیا (اقبال ) جامی از خمستان خودی درکش
تو از میخانه ی مغرب زخود بیگانه می آئی
تب و تاب بتکده ی عجم نرسد بسوز و گداز من
که بیک نگاه محمد عربی گرفت حجاز من
چه کنم که عقل بهانه جو گرهی بروی گره زند
نظریکه گردش چشم تو شکند طلسم مجاز من
نرسد فسون گری خرد به تپیدن دل زنده ئی
زکنشت فلسفیان در آ بحریم سوزو گداز من
مثل آئینه مشو محو جمال دگران
از دل و دیده فروشوی خیال دگران
مرد آزادم و ان گونه غیورم که مرا
می توان کشت بیک جام زلال دگران
ای که نزدیک تر از جانی وپنهان زنگه
هجر تو خوشترم آید زووصال دگران
جهان عشق نه میری نه سروری داند
همین بس است که آئین چا کری داند
نه هر که طوف بتی کردوبست زناری
صنم پرستی و آداب کافری داند
هزار خیبر و صد گونه اژدر است اینجا
نه هر که نان جوین خورد حیدری داند
بچشم اهل نظر از سکندر افزون است
گدا گری که مآل سکندری داند
بعشوه های جونان ما سیما چیست
در آ بحلقه ی پیری که دلبری داند
فرنگ شیشه گری کردو جام میناریخت
بحیرتم که همین شیشه را پری داند
چه گویمت زمسلمان نا مسلمانی
جز این که پور خلیل است و آذری داند
یکی به غم کده ی من گذر کن و بنگر
ستاره سوخته ئی کیمیا گری داند
بیا بمجلس اقبال و یک دو ساغر کش
اگر چه سر نتراشد قلندری داند(۱)
خواجه ای نیست که چون بنده پرستارش نیست
بنده ئی نیست که چون خواجه خریدارش نیست
گر چه از طور کلیم است بیان واعظ
تاب ان جلوه به آئینه ی گفتارش نیست
دل باو بندو ازین خرقه فروشان بگریز
نشوی صید غزالی که زتاتارش نیست
اگر چه زیب سرش افسرو کلاهی نیست
گدای کوی تو کمتر زپادشاهی نیست
بخواب رفته جونان و مرده دل پیران
نصیب سینه ی کس اه صبحگاهی نیست
باین بهانه بدشت طلب زپا منشین
که در زمانه ی ما آشنای راهی نیست
زوقت خویش چه غافل نشسته ئی دریاب
زمانه ئی که حسابش ز سال و ماهی نیست
درین رباط کهن چشم عافیت داری؟
ترا بکشمکش زندگی نگاهی نیست
گناه ما چه نویسد کاتبان عمل
نصیب ما زجهان تو جز نگاهی نیست
بیا که دامن اقبال را بدست آریم
که او زخرقه فروشان خانقاهی نیست
شعله در آغوش دارد عشق بی پروای من
بر نخیزد یک شرار از حکمت نازای من
چون تمام افتد سراپا ناز می گردد نیاز
قیس را لیلی همی نامند در صحرای من
بهر دهلیز تو از هندوستان اورده ام
سجده ی شوقی که خون گردید در سیمای من
تیغ لا در پنجه ی این کافر دیرینه ده
باز بنگردر جهان هنگامه ی الای من
گردشی باید که گردون از ضمیر روزگار
دوش من باز آرد اندر کسوت فردای من
از سپهر بار گاهت یک جهان وافر نصیب
جلوه ئی داری دریغ ازوادی سینای من
با خدا در پرده گویم با تو گویم آشکار
یارسول الله او پنهان و تو پیدای من
بتان تازه تراشیده ئی دریغ از تو
درون خویش نه کاویده ئی دریغ تو
بکوچه ئی که دهد خاک را بهای بلند
به نیم غمزه نیرزیدۀ ئی دریغ از تو
گرفتم این که کتاب خرد فرو خواندی
حدیث شوق نه فهمیده ئی دریغ از تو
طواف کعبه زدی گرد دیر گردیدی
نگه بخویش نه پیچیده ئی دریغ از تو