اشک
از جگر سوز کباب آورده ام
آه و درد سینه تاب آورده ام
گریهایم نالۀ سوز من است
آه من تیر جگر دوز من است
اشک گلگونی که ریزد از بصر
می نماید قصه سوز جگر
ایکه داری آگاه و خبیر
گوی از افغان و این قوم دلیر
آنکه برق تیغ او پرتو فگند
تیرگی برد از جهان پر گزند
تیغ لا را از نیامش آخته
آشکار را رمز الا ساخته
مسلم از او قاهری آموخته
دلبری را هم ز او اندوخته
قاهری با دلبری آئین وی
مسند شرع نبی تمکین وی
مرحبا ای نیک پی فرخ سروش
باز آور جان ما را ر خروش
داستان کهنه ای را ده نوی
باز بر افرز مجد غزنوی
کو چراغ شوکت دیرین ما
کو بهار مجد فرور دی ما ؟
شوکت دیرینه را نامی نماند
اندرین جا مرد خود کامی نماند
خیز و مارا از زیان سودی بده
شعله ای، داغی ، دلی ، دودی بده!
تابش شرع نبی افسرده است
رنگ و روی مسلمی پژمرده است
تاب و تب رفته ز جان مسلمین
بر فلک بد گر چه شأن مسلمین
فطرت سیما بئ ما خفته است
ذوق جنبش سر بسر خوابیده است
بسمل ما از تپیدن بیخبر
رهروان از ذوق رفتن بیخبر
نالها بیتاب و دلها. دردمند
اشکها لبریز و پیکرها نژند
آن فروغ مهر عالمتاب رفت
تا که قوم ما به غفلت خواب رفت
دور ایامم چنین واژونه کرد
کاخ مجد ما، همی ویرانه کرد
لاجرم ریزم ز دیده اشک تر
دامنت سازم ز مژگان پر گهر