32

آغاز هجو و تعمیر آن

از کتاب: ترجمه فارسى (فردوسى پر چهار مقالے) تاليف پروفيسر محمود شيرانى ، فصل دوم

پیش از آنکه در زمینه انتقاد خامه فرمایی کنیم، بیجا نیست که در باره اصلیت وساخت هجو نیز چیزی بگوییم.

بقول دیباچه قدیم هجو اصلا بیش از دو سه بیت نبود، ولی ما از آن بیات اطلاعی نداریم. نظامی عروضی تمام هجو را شش بیت گفته که بوسیله او بما رسیده، ولی این قول نظامی را باید باو سواس و احتیاط فراوان بپذیریم. حقیقت اینست که درین شش بیت هم دو شعر را از ستن شاهنامه سرقه کرده اند :

نخست : پرستار زاده نیاید بکار الخ

دوم:    ازین در ، سخن چند رانم همی        چو دریا کرا نه ندانم همی 

و هم ازینروست که ساقول نظامی را به نظر تردد و اشتباه مینگریم، و برین نظر خود استواریم که اصلا هجو وجود نداشت و تخلیق آن بعد از عصر فردوسیست داستان ولادت هجو را ز سربسته بیست ولی علت تولید آن را در شهرت جهان گیرشاهنامه و نامرادی فردوسی در دربار سلطان باید جست. هر کس ماند آشوب ما زندانی تنگ حوصله و متعصب نبود ، غالباً در قرن پنجم هجری رد عمل مردم بحمایت فردوسی آغاز شده بود ، که علایم آنرا در دیباچۀ قدیم می بینیم ، وخطوط ابتدائی هجو در آن زمان طرح شده است، ولی با لیدگی و گسترش آن در نهايت تدريج بود، حتی در میانه قرن ششم وجود هجو منحصر برشش بیت است فردوسی پرستان اکنون در هر سمت مملکت بنظر آمدندی و اشعار شاهنامه در زبان عوام شهرت یافته و حتی در کاخهای سلطنتی نیز طنین انداز بودی ، و از منابر خطیبان هم بگوش ها رسیدی. در میدانهای پیکار نیز رجز خوانی های فردوسی با چکا چاک تيغ و شمشیر و نوای بوق و نای سروده شدی چون شاهنامه بچنین صورت بین مردم پسندیده و عزیز بودی، پس حتما همین دلدادگان بلاغت فردوسی ، احوال زندگانی او را هم جستندی و در محافل خود خواندندی .

در دربارهای سلاطین اسلام طبقه شاعران ، استیاز خاصی داشتند ، زیرا این طائفه برای ثبات اقتدار و ترقی خود یک "فلسفۀ نوی" را ایجاد کرده بودند ، که برای بقا و غیر فانی شدن نام پادشاهان، پرورش و قدر شاسی شاعران حتمی مختاری غزنوی گفتی : 

گرچه مردم زعمر برگز راست     عمر ثاني مدائح شعر انح شعر است

زنده رستم بشعر فردوسی ست    ورنه زه در جهان نشانه کجاست؟

عنصری راز زر محمودی        جان آن چنان شعرهای بیش بهاست

جان گزادیست شاعری کردن     چون بها دادنش بصله سزاست

غرض از آفرينش شــعــرا        مدحت پادشاه باید راست

این طایفه برای حفظ نوع خویش "سلاحی" را هم ایجاد کرده بودند ، که نام آن"هجو یا هجا" یا مذست بود و گفتندی :


که شاعر چو رنجد بگوید هجا         بماند هجا تا قیامت بجا

در عالم اسلام سلطنتهای مقتدری وجود داشت ، که "قدرت وسیع" ایشان را قانون انسانی حتی قانون آلهی نیز تحدید کرده نمیتوانست ولی شعرا برایشان از آغاز این دوه ها اقتدار و اثر عمیقی داشتهاند، و آن اختیارات مستبدانۀ شاهانه را نسبت بطائفه خود خیلی معتدل نگهداشته بودند، که اتفاقاً راویان روابط ناگوار محمود با فردوسی هم این طائفه اند. در حالیکه صفحات تاریخ های معاصر آن دوره بکلی ازین داستان خالیست.

این طایفه برای تائید مقام و مرام خویش، درین داستان اجزای نهایت ضروری را هم داخل ساخته اند ، و در شهرت این داستان در بقای خود را جستجو کرده اند ، وباين افسانه آب و تابی داده و با رنگ آمیزیهای مختلف در هر موقع بروی صحنه کشیده اند.

اگر چه محمود یکی از سلاطين مقتدر واولوالعزم اسلام بود ، ولی انتقام گیری فردوسی، او را آنقدر ذلیل ساخت که تمام سلاطین و امراء از حالش درس عبرت بگیرند ، تا با شعرا رعایت تام نموده با احتیاط تمام رفتار کرده باشند ، ورنه به بدنامی ابدی مثل محمود غزنوی گرفتار خواهند آمد . برای این مقصد افسانه محمود و فردوسی را بار بار گفتند و شنواندند و برای بدست آوردن هجو تلاشها کردند زیرا هر شخصی مشتاق خواندن و شنیدن آن بود. هر چند در آغاز این کار، مردم گفتندی: که هجو از بین رفته ! ولی این سخن منافی طبعیت ماجرا جوی انسانی و مخصوصاً شاعر بود که بر فقدان آن قناعت کند. درینوقت فردوسی زنده نبود، ولی هم مشربان و طرفداران او در هر عصر و جود داشتند تا که در نتیجه مساعی فراوان آن "گوهر گم گشته" را هم یافتند، و رفته رفته آنرا ضم هر نسخه شاهنامه نمودند که جز واصیل شاهنامه شد . متأخران ابدأو اصلاً احتمال نمیدادند که این هجویه مصنوع و مجعول است، ازین روست که اکنون تمام مردم آنرا جز و اصلی شاهنامه دانند ، و کلام خود فردوسی شمارند .

عوام الناس از خود شاهنامه خبری ندارند ولی هجویه را هر کسی داند و اکنون کار بجائی رسیده که از خود شاهنامه بیشتر هجویه را می پسندند. حتی اکنون که من به ازالۀ این سهو عامه وتغليط يک واقعه غير تاریخی و تکذیب آن قلم بدست می گیرم متفكرم ، زیرا ذهن ودماغ مابه فكر صحت و مقبولیت آن پرورده شده و ابطال آنرا پذیرفته نمیتوانیم.

حقیقت اینست که افسانه فردوسی در جمله ترکه اسلاف ، بشكل دلپذیر و خوش آیندی بمارسیده که از تصدیق کامل آن اکنون دل ما به انکار حاضر نیست.

ما از یکطرف یک سلطان نوجوان جلیل القدری را می بینیم ، که بیک اشارۀ ابرویش هزاران شمشیر از غلاف برآیند و هزاران دوش بی سر می شوند، که این منتهای قدرت انسانی و معراج نیرو باشد ، ولی در مقابلش پیرمرد منحنی ناتوانیست كه صرف يک قلم بدست دارد و خشم ایروان او را آشفته ساخته ! درین نبرد مرد آزما، که گفته میتواند که پیروزی نصیب پیرمرد شاعر ناتوان است ! ولی تعجب نکنید، مسئله چنین است !

این پیر مرد ناتوان بر صفحه کاغذ چیزی می نویسد ، و بدست شخصی بدو نزدیکست میدهد و ازین میدان بیرون میرود. قلم از شمشور مقتد و تر است ،

وثبوت این امر را درین جنگ جذبات می بینیم هنگامیکه سلطان برین ورق پاره نظر می افگند ، از غضب وغيظ مانند شعله آتش زبانه میزند و حکم گرفتاری و کشتن آن پیر فرتوت را میدهد، ولی پیرمرد شاعر گویا از غزنین پریده و بدست نمی آید !

فردوسی از اینجا به دار السلام بغداد میرسد و از جفای سلطان محفوظ می ماند ولی آتش غیظ سلطانی آنقدر مشتعل است که به امیر المومنين خليفه بغداد نیز اعلان نبرد میدهد ، وگوید که خاک بغداد را بر پیلان به غزنه خواهم آورد ! اگرچه بغداد فردوسی را بدست سلطان قهار نمیدهد . ولی هجو فردوسی کارگر می افتد و مانند آتش صحراز بانه می کشد و شهر بشهر و قصبه به قصبه و کوچه به کوچه خانه به خانه پراگنده میشود که جوان و پیر و درویش و امیر وحتی بچه ها هم آنرا میخوانند.

سلطان جوان با آنهمه شوکت و جلال خود - که منتظر چنین انتقام خوفناکی نبود شکست میخورد و شعله خشمش فروسی نشیند و پشیمان می شود و به تلافی مافات میکوشد.

د رینوقت که پرچم فیروزی فردوسی در اهتزاز است ، داستان موت حسرتناک و رسیدن بی وقت صله هم آنقدر درد ناکست، که ما انکار آن را نمیتوانیم زیرا. در طبیعت ما قدرتاً غریزه اعجوبه پسندی وجود است و فردوسی را هم یک شخصیت غیر عادی پنداشته ایم، که واقعه سوتش هم باید چنین حزین باشد ! ما از این سخن حفظ می بریم که فردوسی بچنین مرگی بمیرد و ما دست حسرت بهم سوده بگوییم که چه فائده ؟

" نوشدارو که پس از مرگ به سهراب دهند ! "

باین اعجوبه پسندان گرامی اگر گفته شود: داستان فردوسی که از اسلاف

بما بودیعت رسیده ، بیش از یک "افسانه تاریخی" اهمیتی ندارد ابدا باور نمیکنند:

وحق هم دارند که درس ایام کودکی را در سن پیری فراموش نکنند، اگرچه این راه ما را از کعبه بترکستان ببرد !

آن اغلاط تاریخی که اکنون روح و روان ادب ما گشته و صدها سال آنرا خوانده ایم و پسندیده و پذیرفته ایم، چگونه بیک بار آنرا فرو گذاريم و افسانه پنداریم؟ ولې سخن در ینجاست که تاریخ چیزی وانسانه چیزی دیگر است و مورخ باید وظائف تلخ خود را هم انجام دهد . درینجا توجه خواننده گرامی را به تعمیرو ترتیب هجو معطوف میدارم که در نسخ مختلف شاهنامه ابيات هجو به بدو سربیت ذیل آغاز میگردد. 

الف:   ایا شاه محمود کشور کشای !    ز کس گر نترسی بترس از خدای ! 

ب :   الا ای خردمند صاحب خبر            بگفتار و کردار من در نگر !

هجويه (الف) تا یکصد و دوبیت میرسد ، حتی در نسخه های مطبوع بمبی و نولکشور عدد آن تا ۱۰۵ دیده میشود. در هجویه (ب) یکصد و سی و چهار بیت است ، که قاضی نور الله شومتری در مجالس المومنين تمام هجورا نقل میکند ، ولی نزد او هجو یه مشتمل بر ۶۹ بيت است. 

در یک نسخه خطی شاهنامه که در اوائل قرن نهم هجری نوشته شده صرف (۳۸) بیت دیده میشود.

با کمال وثوق گفته میتوانیم که در هر نسخۀ شاهنامه ابیات شاهنامه کمی و بیشی و حتماً برخی اختلافها هم دارد که اگر ما تمام این اختلافات هجو را گرد آوریم، بلاشک عدد ابیات آن بدو صد خواهد رسید . 

در کتاب قاضی نورالله شومتری عدد ابیات کم است، ولی این ابیات منقول او در شاهنامه کلکته نیست :

۱- چو سلطان دین بدنبی و علی         بفر الهی و شان بلی

۲- زلال روان بخش آن نظم پاک         در آتش فگند و نیاورد باک 

۳- اگرچه شود کشته آتش ز آب ولیکن شد آن آب ز اتش خراب 

این اشعار درد یبا چه با يستغری هست ولی معلوم نیست که چرا قاضی صاحب آنرا در هجو شامل نساخته :

۴- چو قول شه از جود بنوشت نخ          حديث فقع را نوشتم به یخ

۵- جها نرا چنین است آیین و ساز         که ساز دفر و مایه را سر فراز ۶- ستاند زخا که ور ساند بتخت            کندیار مندش به نیروی بخت 

۷- نداند نکونی شود نا سپاس                 نه باشد خداوند را حق شناس

این شعر دیباچه در هیچ نسخه بنظر نمی آید :

۸ - اگر در کف پای پیلم کنی                تن نا توان همچو نیلمکنی

 این بیت در شاهنامه کلکته نیست و به تقلید آن از چاپ بمبئی و نول کشور هم کشیده شده است .

قاضی نورالله گوید: که فردوسی در هجو خواجه حسن میمندی این اشعار سروده :

۹- بدل هر که بغض علی کرد جای            ز مادر بود عیب آن تیره رای

۱۰- که نا پاک زاده بود خصم شاه      اگر چند با شد با یوان وگاه

۱۱- زمیمندی آیین مردی مجوی        ز نام و نشانش مکن جستجوی

۱۲-  قلم بر سر او بزن همچو من        که کم باد ! نامش بهر انجمن

این ابیات در هیچ نسخه دیده نمیشود الا، درد پیاچه بایسنغری اگر چه آنرا

بفرد و سی منسوب داشته اند ، ولی به عقیده من حق سرودن آن صرف با نوسینده دیباچه است.

در هجو (الف) این ابیات وارد است که در هجو (ب) نیست 

۱ - که پیش از تو شاهان فراوان بدند          همه نامداران کیهان بدند 

۲- فزون از تو بودند یکسر بجاه              بگنج و سپاه و به تخت و کلاه ٣ - نکردند جز خوبی و راستی               نگشتند گرد کم و کاستی

۴- همه داد کردند بر زیر دست            نبودند جز پا که یزدان پرست 

۵- نجستند از دهر جز نام نیک           وزان نام جستن سرانجام نیک 

٦ - هران شه که در بند دینار بود          بنز ديک اهل خرد خوار بود 

۷- چه گفت آن خداوند تنزيل ووحی       خداوند امرو خداوند نهی 

۸- که من شهر علمم ، علیم درست       درست این سخن قول پیغمبر است ۹ - گواهی دهم کاین سخن را زاوست    توگویی دو گوشم بر آواز اوست ۱۰ - چوباشد تر ا عقل وتدبیر و رای       به نز د نبی و علی گیر جای ۱۱ - گرت زین بد آید گناه منست        چنین است و این رسم و راه منست ۱۲ - اباد یگران  مرمرا کارنیست        بدبن در مرا جای گفتار نیست ۱۳- چو بر تخت شاهی نشاند خدای        نبى و علی را بدیگر سرای

۱۴- من ابن نامه شهر یاران پیش            بگفتم بدین نغز گفتار خویش ١٥ - از ان گفتم این بیتهای بلند               که تا شاه گورد ازین کاربند ١٦ - کزین پس بداند چه باشد سخن              باندی شد از پند پیر کهن 

۱۷ - دگرشاعران را نیا زا رد او             همان حرمت خودنگه دارد او ۱۸-  که شاعر چو رنجد بگوید هجا             بماند هجا تا قیا مست بجا ١٩ - بنالم بدرگاه یزدان پاک                     فشاننده برسر پراگنده خاک

۲۰ - که يارب ! روانش بآتش بسوز               دل بنده مستحق بر فروز

در چاپ بمبئی و نولکشور این شعر دیده می شود :

۱- که سفله خدا وند هستی مباد           جوانمرد را تنگی دستی میاد

(قاضی نورالله این بیت ها را هم افزوده) 

۲- چو پروردگارش چنین آفرید           نیا بی تو بربند یزدان کلید

۳-  بزرگی مرا سر بگفتار نیست       دوصد گفته چون نیم کردار نیست در هجو (ب) طوریکه در بالا گفتیم عدد اشعار از همه منابع دیگر زیاد است چنانچه ابیات ذیل هجو (ب) در (الف) نیست : 

١- الا ای خرد مند صاحب خبر             بگفتار و کردار من در نگر ! 

۲- میانجی میان من و شاه باش              بحق خدا ، کز حق آگا . باش ! 

۳- مرا نظم شهنامه فرمود شاه               دران دم که بنشست شادان بگاه ۴- که بخشد زهر بیت، زر یکدرم           هرانچ آورم نظم از بیش و کم 

۵-  لبشش بیور این نامه و شش هزار       بگفتم نکرد ایچ در من نظار 

٦- حسد برد بد گوی، در کار من             تبه کرد بر شاه، بازار من

۷- سخنهای شايسته غمگسار                   بگفتار بد گوی بگذاشت خوار ۸- چو بر باد دادند رنج مرا                     نبد حاصلی سی و پنج مر

۹- چنین شهر یاری و بخشنده یی              بیتی زشاهان در خشنده یی

۱۰- بدینگونه بگذشت از قول خود           بر آورد بر قول خود بول خود

۱۱- نه ممسک بد این پادشاه و نه زفت    که از وی کم این سخن ها شنفت ۱۲- چو قول شه از جود بنوشت نخ           حد یث فقع بر نوشتم به پخ ۱۳ - چو گفتار شه میکند زر بسیم            نباشد همی نام ا و جزلئيم –

۱۴- نژادش چون از بیخ شاهی نرست       بگفتار زینسان بود نا درست

۱۵- شهی را که از طبع درویش بود           به شهنامه او را نشاید ستود ۱۶- نمیرم ازین پس که من زنده ام              که تخم سخن را پراکنده ام ۱۷- نمردست و هرگز نمیرد سخن        سخندان ز من این سخن فهم کن ! ۱۸-  چنین گفته بداو: که بودست گیو    همان رستم و طوس و گودرز نیو؟ ۱۹ - مرا در جهان شهر یا ری نواست      بسی بندگانم چو کیخسرو است 

۲۰- نه خسر و نژادی نه و الا سری             پدر زاصفهان بود آهنگری ۲۱- اگر چند بودند آهنگران          به از شاه بدشان نژادگران

۲۲- گر او را نبودی نژاد اندرش         تهمتن نه دادی بدو دخترش

۲۳-  مرا این نامه شهریاران بخوان     سر از چرخ گردون همی بگذران! ۲۴- که آن شهریاران چو تو شهر دار    بسی بود شان ، بیگمان بیش کار ۲۵- نگشتند هرگز به گفتار خویش         بهشتند مردم را ز آزار خویش 

۲۶- چو این نا سور نامه آمد به بن          پشیمان شد از گفته های کهن

۲۷-  کرم بین به نزدیک شاه فقیر           بگوی و ز گفتار حق وامگیر ۲۸- نه نیکو بود حق نگه داشتن              بخاشاک ايمان بر انباشتن 

۲۹- ازان گفتم این را که تا انجمن            نجویند از بن گفته ها عیب من

۳۰- خرد نیست مرشاه محمود را           که بینم دلش مانع جود را 

۳۱- حدیث پیمبر نگشته ست رد           شود هر شی راجع اصل خود 

۳۲- نه محمود غزنین که محبوب حق      ز شاهنشهان برد ، بیشک سبق ۳۳- شهنشاه محمود کاندر جهان              و را شیر یزدان بود پهلوان 

۳۴-  نکردی تو در نامه من نگاه            که روزی نبودت نکوبی ز شاه ۳۵- بگفتا حسن گر بزیا گربز یاوه گوی      نشاید شنیدن سخن زشت اوی ٣٦- صد افسوس دارم زعمر عزیز           که ممدوح گشتم بران بی تمیز ۳۷- بگفتار بد گوی ، این نام بد               پذیرفتی و به نهادی بخود 

۳۸- مرا نام بادا ، ترا گنج و مال            که این جاودانست و آن پایمال ۳۹- ولیکن چو دارنده لم يزل              قلم رانده بد اینچنین در ازل 

۴۰- نیاید زما با قضا چاره یی             نسودی کند هیچ پتیاره یی

۴۱-  اگر گشت ویران بدین شاه گنج     مرا گشت آباد گنجم زرنج 

۴۲- که نزد خداوند جان آفرین           بسی می برم زین جهان ، آفرین

۴۳- شفيعم محمد ، رفیقم علیست            امامم علی و ولیم نبیست

۴۴- اگر دوست داري توآل رسول          سخن افتدت در محل قبول

۴۵- ترا بس بود گفتنم یاد گیر               بدار البقا جایم آباد گیر 

۴۶-  مران ا از دلت مهر ا ل نبی        مکن خویشتن را ازان اجنبی

۴۷ - خدايا تو این بنده را دستگیر          ببخشای تقصیر این مرد پیر

۴۸-  نخواهم زدنیای مردم گزای           تن آباد دارم بدیگر سرای 

۴۹- روان مرا در مقام صفا                 فرود آر ، در حضرت مصطفا ۵۰ - تن آسانم از عقدها بگزران             بایمان ز جسمم بد او رسان ! ۵۱ - من و هر که او  دوستدار منست      بمهر محمد دلش روشن است ۵۲ - الهی ! با عز از آل عبا                  که ما را مجدد ببخشد خطا 

۵۳- ز فردوس اعلی بزير اوا                ببخشای آن جای ما را بقا 

۵۴- هزاران هزاران و هزار آفرین           زما بر محمد و آل جمعين