138

آه نیم شب

از کتاب: سرود خون

آفتاب لطف حق نمبود چهر

بردل شاه جوان افتاد مهر

بوم جور از شهر در پرواز شد

بندها بگسست وزندان باز شد



از قصیده آه نیم شب    


آهی که نیم شب زند از سینه سرهمی

از طارم سپهر نماید گذر همی

جریان سیل خون نبود افتخار مرد

مرد آن بود که خشک کند چشم هریمی 

یک مشت استخوان و رگ و پوست پیش نیست

چون نیک بنگری سر و پای همی بشر

این قالب شکسته نیز زدبه هیچ اگر

نبود بسینه اش دل صاحب اثر همی

شد پنجاه خسته بزندان فتاده ام

قفلست زور و شب سرم این شوم در همی 

نی جلوۀ ستارهنه سیمای ماهتاب

نی نور آفتاب نه باد سحر همی

آن جبهه گشودۀ رنیبنده فلک

یک لحظه می نماید بس مختصر همی

آن هم زپشت پنجره گویی نموده است

(اهریمن زمانه)جبین ترش تر همی 

چشم ستاره کور شود شام ها که نیست

بر آشناب بیکس خوشیش نظر همی 

پای نسیم بشکند آخر چه می فتاد

گر میگرفت یک سحر از من خبر همی 

گویند نوبهار شدوسبزه سرکشید 

گلها دمید باز بهر بوم وبر همی 

گویند آبها شده روشن چو آفتاب 

غلطان شدند از سر کوه وکمر همی 

گویند طفل من گل من نو بهار من

آن نازدانه مرغک بی بال وپرهمی 

نو باز کرده اب بسخن چون گل سپید

از ازلعل خویش تازه فشاند گهر همی 

چون صید زخم خورده بحسرت کند نگاه 

درروی هر کسی بهوای پدر همی

زین داستان تیره دلم سخت شد ملول 

ای مرغ ناله یکدو نفس بیشتر همی 

زین تنگنا بکشور خورشید کن سفر

یعنی بر استانه خیرالبشر همی 

آن گوهر شریف که در بطن کاینات

مانند اوندیده جهان یک گهر همی 

پشمین قبای دادی لم یزرع حجاز 

سلطان بی سریر دشه بی کمر همی 

ای پایه جلال تو از عرش برهمی

گرددن بپاس بوس تو چون خاک در همی

آنانکه نوبت لمن الملک می زدند

افگنده اند پیش تو تاج و سپر همی

سلی حق تو برزخ گیتی نواختی 

تار است گشت دیدۀ این گج نگر همی 

از فیض دولت تو مطاف انام گشت

ورنه داشت کعبه بجز یک حجر همی 

مسجود گشت پیکر آدم زیمن تو 

خوش کرد استفاده پدر از پسر همی 

افتاد طاق عظمت آتش پرست  پارس 

از شوکت و شکوه تواند خطر همی 

کحل الجواهر قدم شبردان تو 

اعشای دهر راشد  نور بصر همی 

شورید گان کوی ترا یک خدنگ آه 

بیرون جهد ز سینه این نه سپر همی 

دربان تو بدولت خاقان نمی دهد

یک بار بوسه دادن آن خاک در همی 

پیر خرد کمینه نو آموز درس تو 

ای خود نکرده حرفی از استاد بر همی 

چشمی که حلقه شد برکاب تو کور باد 

گر بنگر بسلطنت بحرو برد همی 

رسم کریم نیست که گردد گدا برون

از آستان رحمت او چشتم برهمی 

ای رحمت خدا بتو آورده ایم روی 

دریاب ورنه آب فراشد ز سر همی 

تو دستگیر شوکه خداوند کاینات 

برهاندم بمین تو از این خطر همی 

یک برگ سبز مدحت ذات  کریم تو 

آورده ام قبول کن این ما حضر همی 

پروانه نجات مرا زدد تر فرست 

تا بند خسته ام نکند بیشتر همی

دستی بلند که باین آن ملک

در پیشگاه عرش زند بان پر همی 

ریز اجابت از درد دیوار روزگار

چون در زمین بموسم نیسان مطر همی