فنارا باده ی هر جام کردند
فنارا باده ی هر جام کردند
چه بیدردانه اورا عام کردند
تماشا گاه مرگ ناگهان را
جهان ماه و انجم نام کردند
اگر یک ذره اش خوی رم اموخت
بافسون نگاهی رام کردند
قرار از ما چه می جوئی که مارا
اسیر گردش ایام کردند
خودی در سینه ی چاکی نگهدار
ازین کوکب چراغ شام کردند
جهان یکسر مقام آفلین است
درین غربت سرا عرفان همین است
دل ما در تلاش باطلی نیست
نصیب ما غم بی حاصلی نیست
نگه دارند اینجا آرزو را
سرور ذوق و شوق جستجو را
خودی را لازوالی می توان کرد
فراقی را وصالی می توان کرد
چرتغی از دم گرمی توان سوخت
بسوزن چاک گردون می توان دوخت
خدای زنده بی ذوق سخن نیست
تجلی های او بی انجمن نیست
که برق جلوه ی او بر جگر زد؟
که خودر ان باده و ساغر بسرزد؟
عیار حسن و خوبی از دل کیست؟
مه او در طواف منزل کیست؟
الست از خلوت نازی که بر خاست ؟
بلی از پرده ی سازی که بر خاست ؟
چه آتش عشق در خاکی بر افروخت
هزاران پرده یک آواز ماسوخت
اگر مائیم گردان جام ساقی است
ببزمش گرمی هنگامه باقی است
مرا دل سوخت بر تنهائی او
کنم سامان بزم آرائی او
مثال دانه می کارم خودی را
برای او نگهدارم خود را