مناجات مردشوریده درویرانه ی غزنی
لاله بهر یک شعاع آفتاب
دارد اندر شاخ چندین پیچ وتاب
چون بهاراوراکند عریان وفاش
گویدش جزیک نفس اینجامباش
هردو آمدیک دگر راسازوبرگ
من ندانم زندگی خوشتر که مرگ
زندگی پیهم مصاف نیش ونوش
رنگ ونم امروز راازخون دوش
الامان ازمکر ایام الامان
الامان ازصبح واز شام الامان
ای خدا ای نقشبند جان وتن
باتو این شوریده داردیک سخن
فتنه ها بینم درین دیر کهن
فتنه ها درخلوت ودرانجمن
عالم ازتقدیر توآمد پدید
یاخدای دیگر اورا آفرید
ظاهرش صلح وصفا باطن ستیز
اهل دل راشیشه ی دل ریزریز
صدق واخلاص وصفا باقی نماند
«آن قدح بشکست وآن ساقی نماند»
چشم تو برلاله رویان فرنگ
آدم ازافسون شان بی آب ورنگ
ازکه گیردربط وضبط این کائنات؟
ای شهید عشوه ی لات ومنات
مردحق آن بنده ی روشن نفس
نایب تو درجهان او بود وبس
اوبه بند نقره وفرزند وزن
گریبانش یکی هنگامه نیست
سینه اش بی سوزوجانش بی ثبات
دارداندر آستین لات ومنات
مرگ راچون کافران داند هلاک
آتش اوکم بها مانند خاک
شعله ئی ازخاک او باز آفرین
آن طلب آن جستجو باز آفرین
بازجذب اندرون اورابده
آن جنون ذوقنون او را بده
شرق را کن ازوجودش استوار
صبح فردا از گریبانش برآر
بحراحمر را بچوب او شکاف
ازشکوهش لرزه ئی افکن بقاف