138

پاسخ استاد به یکی از دوستان

از کتاب: سرود خون

ای موید ای سخندان بزرگ

ای سخندان خراسان بزرگ 

بیگمان تایید حق در کار تست

کاین اثر در گرمی گفتار تست

شعر تو آتش به بنیانم فکند

مهر آسا جلوه بر جانم فگند

(دست من بگرفت و بردم  پا بپا

در گذشته سالها و حالها

در دیار خاطرات مرده ام

در دیار سیل آفت برده ام

با تو بوسیدم در سلطان طوس

شهر آن زیباتر از زیبا عروس 

با تو رفتم در هرات باستان

مهد مردان جلوه گاه راستان 

با تو دیدم باز گازرگاه را 

خوابگاه خواجه عبدالله را 

در حریم حضرت جامی شدیم

همکلام عارف نامی شدیم

با تو جستم مرقد محمود را

خانقاه خواجه مجدود را 

با سنائی گفتگو ها داشتیم

از می وحدت سبوها داشتیم 

یاد داری شهر زیبای مرا

بوسه گاه آرزوهای مرا

کابل من آشیان جان من

نور بخش مشعل ایمان من 

آنکه چون کردم بهستسی دیده باز

بر زمین پاک او بردم نیاز

هستی من خاکزاد راه اوست 

جبهه من فرش ر درگاه اوست

انکه در دامان این گردان سپهر

شمس تابانش مرا آموخت مهر

ز اسمانش یافت ره سوی جمال

خاک پرواز زمین  مرغ خیال 

جعبۀ دل را چو من بشکافتم

عشق را از دولت او یافتم 

مرغ شبخوانش مرا شب خیز کرد

ناله هایم را اثر انگیز کرد

یافتم زان کوهسار چرخ سای

ناوک اندازان شب را زیر پای 

رود ها شور جنونم یاد داد

ناله های گونه گونم یاد داد 

داد فیض ابر هایش در بهار

درس باریدن بچشم اشکبار 

هست در چنگ عقابانش اسیر

این دل چرخ آشنا نکته گیر

ذره ذره هستیم از خاک اوست

شور مستی در میم از تاک اوست 

از غزالانش غزل آموختم 

از پلنگانش جدل آموختم 

این غزلها یار شبهای منست

مونس آوارگیهای منست 

ای موید ای سخنگوی مهین

شاعر معجز گر سحر آفرین 

شعر شیوای تو آواز دلست 

خامۀ تو زخمه بر ساز دلست

دیدی آخر کاین دغل بازان عصر 

گربگان صحنه آرایان عصر 

آتشی از شیطنت افروختند 

خرمن هستی ما را سوختند 

آن بنائی که دیدی چون بهشت 

نیست برجازان همه جز سنگ وخشت 

برزمین پاک ما یک سنگ نیست 

کاندران خون شهیدی رنگ نیست 

بر گل وریحان ما یک برگ نیست 

کاندران منقوش نام مرگ نیست 

شهرها در شهرها ویران شده 

کشوری در محکم گورستان شده 

کس نگیرد بوسه از روی یتیم 

در شبستان غم ما جز نسیم 

آنچه بر جا مانده زان کشورنشان 

قلب پرداغست وچشم خونفشان 

جسم سیمینی که رخت پرنیان 

از لطافت بود بر دوشش گران 

خفته در خون بر فراز خارها 

طعمه بهر گرگ ها کفتار ها 

ای بسا پرده  نشینان حرم 

داده جان در تیغ بیداد وستم 

منبر توحید را سیلاب برد 

خانقاه اهل دل را آب برد 

آتش اندر خانۀ یزدان زدند 

شعله ها در حضرت قرآن زدند 

آن خروشان رودهای سیم گون 

سر بسر آغشته با زهراست وخون 

کس نیفروزد بشهر ما چراغ 

تا نگیرد دشمن آنجا را سراغ 

پرتوی گرشب در آن تیره فضاست 

تا بش شمشیر مردان خداست 

جنگ جویان دلیر صف شکن 

حافظ دین پاسداران وطن 

گر صدائی می رسد آنجا بگوش 

نعرۀ توحید باشد در خروش 

با رسد از قتلگاه شیر ها 

در دل شب غلغل زنجیر ها 

سر بسر دنیای ما در آتشست 

آتش اندر آتش اندر آتشست 

گر بگویم شرح آن بی مر شود 

نامه از خونابۀ دل تر شود 

ای سخن های تو جان آویز من

با صریر خامه شور انگیز من 

از خجسته نامه ات جان یافتم

هر چه آن بهتر بود آن یافتم 

بی وطن را هیچ جا آرام نیست 

صبح او چون و شامش شام نیست 

من درینجا از جهان بیگانه ام

بی کسم بی همدمم بی خانه ام 

مردمش رایت کشیده تا بما

مهر را پوشیده در گرد سپاه

ساز ها بر پاست اما سوز نیست

یک نگاۀ گرم جان افروز نیست

جبرئیلش را نباشد در نفس 

آن اثر تا بشکند بام قفس

او فقط در بند دنیای خود است

هم مریض و هم مسیحای خود است

(ما زیاران چشم یاری داشتیم 

یا خطا بود آنچه ما پنداشتیم 

هیچ کس با ما وفا داری نکرد

ما بخون خفتیم و کس یاری نکرد 

کار ما با کار دانان قضاست

کار ساز بیکسان لطف خدا است