ای ترا عق خاتم اقوام کرد

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

ای ترا عق خاتم اقوام (۱) کرد

بر تو هر آغاز را انجام کرد

ای مال انبیا پاکان تو

همگر دلها جگر چاکان تو

ای نظر بر حسن ترسا زاده ئی

ای زراه کعبه دور افتاده ئی

ای فلک مشبت غبار کوی تو

«ای تماشا گاه عالم روی تو »

همچو موج آتش ته پا میروی

«تو کجا بهر تماشا میروی »

رمز سوز آموز از پروانه ئی 

در شرر تعمیر کن کاشانه ئی

طرح عشق انداز ندر جان خویش

تازه کن با مصطفی پیمان خویش

خاطرم از صحبت ترسا گرفت

تا نقاب روی تو بالا گرفت

هم نوا از جلوه ی اغیار گفت 

داستان گیسو و رخسار گفت

بر در ساقی جبین فرسود او 

قصه ی مغ زادگاه پیمود او

من شهید تیغ ابروی تو ام

خاکم و آسودی گوی تو ام 

خاکم و آسوده ی کوی تو ام


از ستایش گستری بالا ترم

پیش هر دیوان فرو ناید سرم

ازسخن آئینه سازم کرده اند

وزسکندر بی نیاز کرده اند

بار احسان بر نتابد گردنم

درگلستان غنچه گردد دامنم

سخت کوشم مثل خنجر در جهان

آب خود میگیرم ازسنک گران

گرچه بحرم موج من بیتاب نیست

برکف من کاسه ی گرداب نیست

پرده ی رنگم شمیمی نیستم

صید هر موج نسیمی نیستم

در شرار آباد هستی اخگرم

خلعتی بخشد مرا خاکسترم

بردرت جانم نیاز آورده است  

هدیه ی سوز و گداز آورده است

زآسمان آبگون یم می چکد

بردل گرمم دمارم می چکد

من ز جو باریکتر می سازمش 

تا به صحن گلشنت اندازمش

زانکه تو محبوب یار ماستی

همچو دل اندرکنار ماستی

عشق تا طرح فغان در سینه ریخت

آتش او از دلم آئینه ریخت

مل گل از هم شگافم سینه را

پیش تو آویزم این آیئه را

تا نگاهی افکنی شگفام سینه را

پیش تو اویزم این آئینه را

تا نگاهی افکنی بر روی خویش

می شوی زنجیری گیسوی خویش

باز خوانم قصه ی پارینه ات

تازه سازم داغهای سینه ات

از پی قوم زخود نا محرمی

خواستم از حق حیات محکمی 

در سکوت نیم شب نالان بدم

و ردمن  یا حی یا قیوم بود

آروزئی داشتم خون کردمش 

تا زراه دیده بیرون کردمش

سوختن چون لاله پیهم تا کجا

از سحر در یوز شبنم تا کجا

اشک خود بر خویش میریزم چو شمع

با شب یلدا در اویزم چو شمع

جلوه را افزودم و خود کاستم 

دیگان را محفلی آراستم

یک نفس فرصت ز سوزسینه نیست

هفته ام شرمنده ی آدینه نیست 

جانم اندر پیکر فرسوده ئی 

جلوه ی آهی است گرد آلوده ئی 

چون مرا صبح ازل حق آفرید

ناله در ابریشم عودم تپید

نا له افشاگر اسرار عشق

خونبهای حسرت گفتارعشق

فطرت آتش دهد خاشاک را 

شوخی پروانه بخشد خاکرا

عشق راداغی مثال لاله بس 

درگریبا نش گل یک ناله بس

من همین یک گل بدستارت زنم

محشری برخواب سر شارت زنم

تا زخا کت لاله زار آید پدید 

ازدمت بادبهار آید پدید