مایل
این هم از عشیره ارشد و از شعرای برناباد است. در تذکرهٔ برنابادی ها نامش را میرزا ابو طالب قید می کنند در سنهٔ ۱۰۵۱ تولد یافته و در سال ۱۱۳۰ وفات کرده است دیوان مطوّلی دارد در قصاید تقلید ارشد را نموده و کامیاب هم گردیده است غزلیات را خیلی نازک و دقیق نوشته و تمام قدرت خود را به غزل صرف نموده است دیوان قصاید و غزلیاتش مطالعه شده و این چند سطر از آنجا نقل افتاد.
چون فکند بر بهار ناز گلستان او
زلف و خط مشکبوست سنبل و ریحان او
کرده به باغ بهشت خاک ز خجلت به سر
جلوه شمشاد را سرو خرامان او
رحم ندارد به کس ترک جفاجوی من
کشته عاشق کشی است خنجر مژگان او
گل ز شکر خنده اش غرقه به خون میبرند
شور قیامت بود داغ نمکدان او
دوست ندارد چرا تفرقه خاطرم
دشمن جمعیت است زلف پریشان او
چشم خمار آفرین نرگس میخواره اش
عارض افروخته است لاله نعمان او
پُر شود از بوی مشک دامن صحرای چین
گر بگشاید صبا بند گریبان او
داشت مداش جگر ناوکش از سینه ام
عاجزی دل گرفت دامن پیکان او
تیغش اگر کرده است بند ز بندم جدا
سر نکشم چون قلم از خط فرمان او
می شود از بوی سیب سستی بیمار کم
ضعف دلم را فزود سیب زنخدان او
شد مه من جلوه گر یوسف مصری کجاست
تا چو زلیخا زند دست به دامان او
دامن صحرای حشر بحر شود سربه سر
گر نشود پایمال خون شهیدان او
خانه آیینه است محفل دل از صفا
عکس خیال رخش تا شده مهمان او
چند مسیحا کند فکر مداوای من
نیست مریض مرا چشم به درمان او
درد دلم را دوا لطفِ طبیب من است
کم نشود از سرم سایه احسان او
کیست طبیب دلم قبله امید خلق
آن که زبان آفرین گشته ثناخوان او
پیشرو انبیا احمد مرسل که هست
سجده که آفتاب شعله ایوان او
آن که نه آدم اگر مظهر نورش شدی
در نگذشتی ز چرخ کوکبه شان او
آن که کند جبرئیل خادمی مجلسش
آن که بود پیر عقل طفل دبستان او
آن که به هفت اختران در شب معراج ادا
خدمت پروانگی شمع شبستان او
آن که بود عرش و فرش بوسه ده مقدمش
آن که بود نه سپهر مجمر گردان او
آن که برایش کند شام سیاهی نسق
آن که کشد مهره صبح کاغذ قرآن او
آن که کند مشتری مشرقی حضرتش
آن که عطارد بود منشی دیوان او
آن که قضا و قدر پیرو حکم وی اند
آن که کند روزگار فخر به دوران او
آن که عطا گستری لازم ذاتش بود
آن که کرم آیتی است آمده در شان او
آن که نکرد آسمان تا به جمالش نظر
دیده بینور بود مهر درخشان او
آن که بود پیشتاز فتح به لشکرگهش
آن که علی ولی است صفدر میدان او
آن که بود عود شمس معجزهٔ روشنش
آن که شکاف مه است نادره برهان او
آن که بود مطلبش مصلحت کار خلق
آن که غم امت است نعمت الوان او
آن که به خُلق نکو کرد به خیرش دعا
سنگدلی گر شکست گوهر دندان او
آن که رکابش به فخر بوسه دهد ماه نو
آن که بود گوی چرخ والۀ چوگان او
آن که در اقلیم دین گشته ز عز و شرف
قیصر و کسری غلام بوذر و سلمان او
شاه ملایک سپاه خسرو ظل اله
آن که بود مهر و ماه چاکر دربان او
صفای پشت گل یادی از آن رو میدهد ما را
صنوبر مژده ای ز آن قد دلجو میدهد ما را
به جیب صبح میبینم مکتوب بناگوش
خبر شام از سواد چین گیسو میدهد ما را
به صحرا لاله باشد خون صیدان شکارافکن
نشان زآن تیر مژگان چشم آهو میدهد ما را
سهیل از رنگ او سیب ذقن باشد نموداری
بشارت ماه نوران طاق ابرو میدهد ما را
نگه دارد خدا از فتنه چشم سیه مستش
کهصبح و شام درس علم جادو میدهد ما را
دلیل کعبه رخسار زلف کافرش باشد
به کف سررشتۀ اسلام هندو میدهد ما را
چرا باید کشید از ناف آهوی خطا منّت
چو مشک چین زلف آن عنبرین مو میدهد ما را
نسیم فیض بخش نکهت پیراهن یوسف
جواهر سرمه ز آن خاک سر کو میدهد ما را
نمی آرد به ما گر سر فرود از ناز شمشیرش
خدنگ غمزه او جا به پهلو میدهد ما را
چو برقی کز نشاط دیدن خرمن شود خندان
فریب حسن خلق آن آتشین خو میدهد ما را
به ما چون کوهکن در روز اول شد عیان مایل
که سر بر باد آخر زور بازو میدهد ما را
وحشت زیاد چشم تو بدخو نمیرود
شور رمیدن از سر آهو نمیرود
کو سروقامتی که چو قمری در این چمن
از خود به یاد آن قد دلجو نمیرود
تا پیچ و تاب آن کمر افتاد در میان
دیگر سخن ز پیچ و خم مو نمیرود
شدعندلیب خامۀ مایل چو ترزبان
در گوش حرف مرغ سخنگو نمیرود