ابر شد، بارید، دریا آفرید
آواز شیپور فرمانده هان صاحبقدرت گیتی خاموش گردید اما نوای نی، مولانا هنوز دل های آدمیان را می لرزاند.
از خطابه استاد خلیلی در قونیه:
کودکی برخاست از ام البلاد
برتر از آبای علوی پا نهاد
رازها در عالم جان آفرید
چون شود بیجان که وی جان آفرید
جاودانی جان وی این مثنوی است
دمیدم این جان قدسی در نویست
مثنوی چون قلزم مواج اوست
این سخن ها می برد مارا چو موج
این سخن ها می برد مارا جو موج
از حضیض نا توانی سوی اوج
میبرد مارا برون از خویشتن
از حدود قید و شرط و هم وظن
در جهان ما که شد راه بشر
در کثافات حوادث مسنتر
مشعلی افروختند این رهروان
کز حقایق می دهد ما را نشان
تابد این مشعل چو مصباح نجات
تا ابد بر چار دیوار حیات
مولوی در گلشن دل خار دید
در صفای آینه زنگار دید
خواست تا از پر تو نور خدا
بر پرد زین تنگنای مکرو آز
بشنود از قدسیان قانون راز
نایب حق است جوید راز حق
بشنود از ساز حق آواز حق
ابر شد بارید دریا آفرید
لاله ها در خشک صحرا آفرید
این بزرگان راز داران دلند
محرمان و غمگساران دلند
بود گیتی نزد شان باغ خدا
آدمی آنجا چو زیبا نخل ها
دل در آن چون میوه های خوشگوار
گفت: دانی دل چرا پر نور نیست
«زانکه زنگار از رخ وی دور نیست
آینه کز رنگ آلایش جداست
بر شعاع نور خورشید خداست»
***
مولوی و مرگ پنداری خطاست
مردن مردان سر آغاز بقاست
عمر مؤمن عمر سال و ماه نیست
مرگ را در کوی ایشان راه نیست
گردش این کره ی خاکی سرشت
جنبش این گنبد فیروزه خشت
در شمار عمر ما دارد اثر
کاهد از ایام ما شام و سحر
لعبت روزیم و بازیگاه شب
پیری و بیماری و خوف و جنگ
ما به نام صلح خواهان نبرد
***
علم ما د آلت کشتار ما
حکمت ما مایه ی آزار ما
ظاهر ما جنت صلح و وداد
باطن ما دوزخ کین و عناد
در جهان ما بود مرگ و فنا
ما به چندین مرگ باشیم آشنا
مرگ جور و مرگ آزو مرگ کین
مرگ ها داریم در هر آستین
خواجه ی ما از جهانی دیگر است
از زمان و از مکانی دیگر است
خواجه ی ما زنده در آثار است
جاودان در پر تو در آثار اوست
صبح اورا تیرگی از شام نیست
در حیاتش رخنه ی ایام نیست
تا جهان باقی است وی باقی بود
تا به خم باده است وی ساقی بود
تا بود از عشق در گیتی نشان
این چراغ معرفت را زنده دان
بلخ را با قونیه پیوند هاست
تا بتابد ماه و اختر ز آسمان
تا بود محراب و منبر در جهان
ترک و افغان چون عزیزان همند
درغم و شادی شریکان همند
قونیه ۱۳۴۶