عاشق

از کتاب: یادی از رفته گان

عبدالرحمن عاشق فرزند تسلیم است و در غزل  قصیده دستی داشته و روحیۀ ادبی پدر را حفظ کرده است این قصیده را برای سردار فتح محمد خان حکمران هرات سروده است:

ای زلف پوشیده بران عارض دلبر

شیطانی و شد طرفه ترا خلد مسخر

تو دختر حوری و سیه پوش ازانی

ما نا که ترا کرده قضا شوهر مادر

نی نی که فلان نامزد تو بچه غلامان

او کرده قضا رخت عزا کرده تو دربر

یک سلسله کفرهستی و یک طائفه جادو

یک طاقچه مشک هستی و یک باغچه ضمیر

در جنتی و یک دو قدم پیش ترک نه

چون خضر لبش آب بقا نوش زکوثر

هم بزم مسیحا بشوید مونس یونس

حاجی صفا از کعبه زمزم گذر اور

هی توشه صد ساله بگیر از دهنش بوس

هی از دهنش گیر همی قند مکرر

گل دزد شو از جوش گلستان لطافت

دزدیده ازان نرگس جادوی ستمگر

هی جانب مشاطه کشد موی کشانت

مشاطه ترا در عوض دست بردسر

از سر بنه این ظلم و تطاول که زدستت

نالم برد آوازه جههاندار فلک فر

شاهکار ملکا داد گرا بندۀ داعی 

یک عرض هم دارد و بس موجز و اخصر

گفتند به تحقیق که دزدیه فلانی

کاین معنی خوش نیست ازین صورت منکر

برهان طلبید سیر کند بر من مسکین

تا بخت چسان یار شود بر من مضطر

تا آب و هوا ممتنع است اینکه پافسنون

این سوده بهاون شود ان بسته بچنبر

چون آب روان حکم تو پیوسته بهر بوم

چون باد دوان خصم تو سرگشته بهر در