138

سیدا

از کتاب: آثار هرات ، فصل دهم ، بخش س

از افاضل شعرا و کبارعلمای قرن دوازدهم هرات است. دیوان بزرگ و مثنویات مختلف داشته و در اشعارش بیشتر میل مفرطش به غزل و مخمس گویی است وهم میتوان در غزلیات او مضامین دلکش معانی دقیق و خاطره های نازکی سراغ نمود غزلیات سیدا تماماً عشق است اما عشق با تصوّف آمیخته؛ و مخمسات او نیز على الاكثر به غزلیات بیدل و صائب واقع شده دیوانش تا هنوز به طبع نرسیده ولی غزلیاتش در دستگاه ذوق اهالی شهرت تمام دارد.

تذکره نویسان قرن اخیر راجع به هویت سیدا ذکری نمی نمایند مگر ادبیات تاجیک که سیدا را نسفی قید میکند و ممکن است صدر الدین عینی بنابر این که سیدا از خلفای حضرت کرخ بوده و احتمال می رود کدام وقتی گذاری به ترکستان روسی کرده باشد او را نسف قید کرده و الا مسلم است که سیدای افغان از سادات هرات و یکی از شعرای اصلی این محیط است و به حیثی هراتی بودن او مسند و ثابت است که همه را تسلیم می سازد. سیدا میرسید محمد نام داشته و بعد از این که داخل خلفای حضرت کرخ شده است قلم خود را برای شعرگویی برداشته و اشعار نیکویی نگاشته است سال تولد او معلوم نمیشود ولی سال شهادت او سنه ۱۳۲۲ قمری است که در این سال سیّدا برای مقابله و دفاع با قشون ایرانی از دخول به خاک وطن مقدسش افغانستان با حضرت صوفی اسلام به حدود غوریان رفته و در آنجا بعد از آن که خطابه های غرا و اندرزهای سودمندی نموده و اهالی را با نیکوترین زبانی تشجیع کرده است در شکیبان به شهادت رسیده و نعش خون آلود او را ارادتمندانش برداشته به قریه خیمه دوزان کنار سرک به خاک سپاریده.اند اهالی تا هنوز ارادت کاملی به بقعه تابناک و مقبرۀ پاک آن شهید راه وطن داشته و او را مرجع تمام دعوات خود میدانند و الحق جای این هم دارد زیرا سیدا شاعر شهیدان و شهید شاعران گفته میشود.

سرود سیدا تماماً عشق است و تصوف مداحی نکرده و چشم به عطای کسی ندوخته از اینجاست که سیّدا را علاوه بر وطن دوستی و پایه ملاحظات علمی در مزایای اخلاقی نیز باید ستود.


از غزلیات او: 

خال لبت نشانده در آتش خلیل را

زلف تو بسته بال و پر جبرئیل را

ارباب حرص اهل طمع را خورد به خشم 

باشد حلال خون گدایان بخیل را

سیلاب گریه کوه گنه را گند زجای

 فرعون سدره نشود رود نیل را

 از صورت بزرگ مروت طمع مدار

 تنگ آفریده است قضا چشم فیل را 

تدبیر عقل راه نیابد به کوی عشق 

سازند منع بیسند اینجا دلیل را 

از وصل یار کام گرفتیم سیدا 

بردیم زین محیط در بی عدیل را

ای دوستان به یاران از من خبرنویسید

احوال مردنم را نوع دگر نویسید

غمهای شام هجران طوفان چشم گریان 

هر یک نهفته با آن شیرین پسر نویسید

 داغ دل خرابم خواهی که تازه گردد 

بر دور عارضش خط از مشک تر نویسید

 آفاق در نیابد شرح فراق هرچند 

چیزی اگر نیابید بر بام و در نویسید 

سوز شب فراقش شرح دراز زلفش

از خون هر دو دیده شب تا سحر نویسید 

سید به صفحهٔ دل از کلک خون فشانی 

البته این غزل را با آب زر نویسید


چشمم از عمری به روی خوب جانان آشناست

 خاطر از دیری به آن زلف پریشان آشناست

زخم اهل ذوق هرگز لب نمی آورد به هم

سینة مجروح ما با تیغ هجران آشناست

صابر از درد و بلا آخر به مقصد میرسد

صبح را دیدی که با شام غریبان آشناست

 عشق در گوش دلم پیوسته میگوید به راز

 هر که را جانی است ای یاران به جانان آشناست

 می نشاند اشک آخر آتش تیز گنه

ابر رحمت از ازل با کوه عصیان آشناست

سیدا آمادۀ چندین بلا و محنت است 

هر مسلمانی که با آن نامسلمان آشناست



دامن دنیا گرفتن باعث دردسر است

بر در دریوزه بودن از دو عالم بهتر است

مرد ره را گر نباشد سیم یا زر باک نیست

خوبی شمشیرعریان از لباس جوهر است

گر به پایت خون دل افشانده ام از من مرنج

آبروی عاشق بیچاره از چشم تر است

 نقد دل ای جان فدا کن در رهش کاندر جهان

 دامن صاحب کرم از دست بخشش پر زر است 

سیدا كسب قناعت جو که در ملک بقا

 بینوایان را هنر نیکو قبایی در بر است

همچو غنچه دلتنگم ساقیا مدارا کن

 جرعه ای به کامم ریز غنچه دلم وا کن

 همچنان که باد امروز عطر بیز می آید

 باد می رسد ای دل بوسه ای تمنا کن 

زلف عنبرین سایت کرده جمله را ترسا

 ای مسیح وقت امشب جلوه در کلیسا کن

كاسه سرم کشتی هر دو چشم من دریا

ناخدا بیا بنشین سیر موج دریا کن 

لشکر غمت ای دل در جهان نمی گنجد

دل فراخ صحرایی است جای در دل ما کن 

دردمند بیمارم از دو چشم بیمارت

 لب گشا چو گل از هم درد ما مداوا کن 

سیدا چه مینالی وقت مردن است امشب

 لحظه ای نظر بگشا بر رخش تماشا کن

شدم تا پایبند زلف یار آهسته آهسته

گرفتم دامن وصل نگار آهسته آهسته

لب لعلش چو بوسیدم ز روی ناز با من گفت

که ای ناقابل ناکرده کار آهسته آهسته 

مبادا از نزاکت آب گردد بر زمین ریزد

 کف پا را به برگ گل گذار آهسته آهسته

 به حسن خویشتن بسیار مغروری از آن ترسم 

که ناگه خط بر آید از کنار آهسته آهسته

امیدم این بود سیّد که جان در مقدمش بازم

 به امیدش رسید امیدوار آهسته آهسته


مخمس بر غزل صائب 

ای مه من خانه زین جلوه گاه خود مکن

سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکن

 عالمی را روز محشر دادخواه خود مکن

 آتش غیرت به جان نیکخواه خود مکن

 تا توانی آشنایی با نگاه خود مکن

سرو با آن سرفرازی قامتت را چاکر است

 باغ با آن رنگ و بو حسن تو را انشاگر است

گر چه دل در نازکی مشهور در بحر و بر است

 خاطر شرم و حیا از برگ گل نازک تر است

 شاخ گل را زینت طرف کلاه خود مکن

تا به کی با ما ز استغنا نمیسازی نگاه

پایمال مور گردد آخر آن روی چو ماه 

تا تو یک دم چشم بر هم میزنی چون دود آه

لشکر غارتگر خط میرسد از گرد راه

تکیه بر جمعیت زلف سیاه خود مکن

تا شدم چون سیّدا بر حلقه زلفت اسیر 

جز دعای جان تو چیزی ندارم در ضمیر 

در میان دلبران خواهی که باشی بی نظیر

 پند صائب را در گوش غرور حسن گیر

 پیش از این آزار جان بیگناه خود مکن