شاعر نو
تو ای گویندۀ اسرار نهضت
تو ای شاعر بما پیغام نو آر!
الا ای طوطئ بستان مشرق
مبادا هابیت شکر ز منقار
کهن آئین آداب زبانت
کنون ای مرد نیکو پی فروهل !
نباشد عصر مدح و هجو گفتن
یکی شعله فروز از مرکز دل
ز اقبال و ز نذر و فکر رحمان
بگیر الهام نو ای نغمه پرداز!
ز ترکان و عرب خوش نغمه ای چند
حجازی را سرا در لحن شیراز
نگرانی شاعر آتش زبانم
بخواب ژرف اندر مشرقی زاد
سرا در گوش او پیغام جنبش
روانش کن ز دام تیره آزاد
برا پر کن فضا از صوت دلکش
تو ای نفس آخر کجائی ؟
الا ای نغمه گوی رمز وحدت
مرا با تست بسیار آشنائی
اگر آئی نیکوئی با تو آید
برین خوابیدگان محشر فرو آر
بود دل را ز پیغام تو جنبش
روان را روشنی بخشایش بسیار
ز بزم ما ببر این سرد مهری
فروز این انجمن را از دم خویش
بیا تا در میان گل بنوشیم
مئ گلرنگ خود با همدم خویش
بز افگن از رخ معنی نقابی
گشت بر ما نو اسرار نهانی
ندانم همنوا! پایان منزل
کجا انجام دشت زندگانی؟
ببین آخر تو این خوابیده مردم
جرس خاموش و میر کاروان مست
ز بزم ما ببر این سرد مهری
فروز این انجمن را از دم خویش
بیا تا در میان گل بنوشیم
مئ گلرنگ خود با همدم خویش
بر افگن از رخ معنی نقابی
گشاد ب ما تو اسرار نهانی
ندانم همنوا! پایان منزل
کجا انجام دشت زندگانی
ببین آخر تو این خوابیده مردم
جرس خاموش و میر کاروان مست
براه انداز مارا شاعر نو
حدی بسرای کاین وقت رحیلست
سرت گردم بیا خاموش منشین
نوای جانفزایت شور آرد
نشاط رهروان از نغمۀ تو
به کشت زندگانی شعله کارد
زطنجه تاختن قومی است غافل
زمام اختیار از. دست داده
یکی گیرد پئ این و یکی آن
همین مرده است اندر دست زنده
نوایت انقلاب و نهضت آرد
بگو اسرار کز توان گفت
ترا در عصر نو ای شاعر نو
پیمبر نی ولی رهبر توان گفت