32

پیر روشن

از کتاب: درد دل و پیام عصر ، قصیده
11 October 1947

روان افسرد از تلقین منفی 

همان آتش که بود افسرده تر شد 

نمیدانم که داد این درس عزلت؟ 

که این رهبانیت را راهبر شد؟ 

بکنج خانقه شد شیخ خامش 

ازو افغان نر آموخت میشی 

فتاد از کف همی شمشیر تیزش 

سفالت راست با این قوم خویشی 

روان را مرگ آرد این تصوف 

نمیدانم چرا، خواهان مرگند 

دم راهب نشاط زندگی برد 

ازان رو پیروان بی ساز و بر گند 

غلامی آورد تلقین راهب 

ازو افغان ما شد سرد و بیجان 

روان نو دوم تا قوم مرده 

شود کوشان دمان غران و خیزان 

من آوردم پیام مجد و جنبش 

کشم شمشیر افغان از نیامش 

بدام زرق و سالوسست پابند 

به ضیغمی باز گویم از کنامش 

همی نالم ز دست شیخ و آخوند 

باین روشن نهادن تیرگی داد 

بشاهین و عقاب آموخت پستی 

بر افغانان مغل را چیرگی داد 

من از مادر شنیدم مجد لودی 

که گفتی داستان شیر و بهلول 

کنون خواهم که افغان دلاور 

نباشد پای بند دانه. و پول 

نهادم پیش وی مقصود مؤمن 

بود خیر البیانم درس نهضت 

سرودم نغمۀ وحدت بافغان 

که آموزد از آن آئین رفعت 

نوائ زندگی در کوه تیرا 

رساندیم بگوش شیر شرزه 

به دشت و کوه شوری را فگندم 

کزان شاهان دهلی راست لرزه 

ندارد کهنه شور این کوهساران 

کنام شیر مردانست خامش 

باین مردم دوم روحی که گردد 

خرافات اساطیری فرامش 

فسون شیخ ما افزود سردی 

باین روشن نهادن گرمئ به 

دلی دارند همچون سنگ خارا 

بایشان سوز و ساز و نرمئ به 

بدستش میدهم تیغ برنده 

بیفزایم ورا آبی و تابی 

بیاد آرد مکر مجد نیاکان 

بآغوشش نهم از نو کتابی 

شرنگ جان شکارش ریخت ظالم 

بجام شهد و نوشینش فریبد 

ملوکیت ندارد رحم و آزرم 

نه اهریمن ز آسیبی شکیبد