نهنگ بابچۀ خویش

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، مثنوی

نهنگی بچه ی خود را چه خوش گفت

به دین ما حرام آمد کرانه

به موج آویز از ساحل به پرهیز

همه دریاست ما را آشیانه


***


تو در دریا نه ئی او در بر تست

به طوفان درفتادن جوهر تست

چو یک دم از طلاطم ها بپاسود

همین دریای تو غارتگر تست


خاتمه

نه از ساقی نه از پیمانه گفتم

حدیث عشق بیباکانه گفتم

شنیدم آنچه از پاکان امت

ترا با شوخی رندانه گفتم


***


بخود باز آ و دامان دلی گیر

درون سینه خود منزلی گیر

بده این کشت را خوبانه به ی خویش

فشاندم دانه من تو حاصلی گیر


***


حرم جز قبله قلب نظر نیست

طواف او بام و در نیست

میان ما و بی الله رمزیست

که جبریل امین را خبر نیست

حضور عالم انسانی



تهمید

بیا ساقی بیار آن کهنه می را

جوان فروردین کن پیردی را

نوائی ده که از فیض دم خویش

چو مشعل بر فروزم چوب نی را



***


یکی از حجره ی خلوت برون آی

بباد صبحگاهی سینه بگشای

خروش این مقام رنگ و بورا

بقدر ناله ی مرغی بیفزای


***


زمانه فتنه ها آورد و بگذشت

 خسان را در بغل پرورد و بگذشت

دو صد بغداد را چنگیزی او

چو گور تیره بختان کرد و بگذشت


***


بساکسی (۱) انده فردا کشیدند

که دی مر ندو فزدارا ندیدند

خنک مردان که در دامان امروز

هزاران تازه ترهنگامه چیدند


***


چو بلبل ناله ی زاری نداری

 که در تن جان بیداری نداری

درین گلشن که گلچینی حلال است

تو زخمی از سرخاری نداری 


***


ببا بر خویش پیچیدن بیاموز

بناخن سینه کاویدن بیاموز

اگر خواهی خدا را فاش بینی

خودی را فاش تر دیدن بیاموز


***


گله از سختی ایام بگذار

که سختی تا کشیده کم عیار است

نمی دانی که آب جویباران

اگر بر سنگ غلطد خوشگوار است


***


کبوتر بچه ی خود را چه خوش گفت

که نتوان زیست با خوی حریری

اگر یاهو زنی از مستی شوق

کله را از سر شاهین بگیری


***


فتادی از مقام کبریائی

حضور دون نهادن چهره سائی

تو شاهینی ولیکن خویشتن را

نگیری تا به دام خود نیائی


***


خوشاروزی که خود را باز گیری

همین فقر است کو بخشد امیری

حیات جاودان اندر یقین است

ره تخمین وطن گیری بمیری


***

تو مثل من از خود در حجابی

خنک روز ی که خود را بازیابی

مرا کافر کند اندیشه رزق

ترا کافر کند علم کتابی


***


چه خوش گفت اشتری با کره ی خویش

خنک آن کس که داند کار خود را

بگیر از ما کهن صحرا نوردان

به پشت خویش بردن بار خود را


***


مرا یاد است از دانای افرنگ

بسا رازی که از بود و عدم گفت

ولیکن با تو گویم این دو حرفی

که با من پیر مردی از عجم گفت


***


به ضرب تیشه بشکن بیستون را

که فرصت اندک و گردون دورنگ است

حکیمان را درین اندیشه بگذار

شرر از تیشه خیزد یا زسنگ است


***


منه از کف چراغ آرزو را

بدست آور مقام ها و هو را

مشو در چار سوی این جهان گم

بخود باز آو بشکن چار سورا


***


دل دریا سکون بیگانه بیگانه از تست 

به جیبش گوهر یک دانه از تست

تو ای موج اضطراب خود نگهدار

که دریا را متاع خانه از تست


***


دو گیتی را به خود باید کشیدن

نباید از حضور خود رمیدن

به نور دوش بین امروز خود را

ز دوش امروز را نتوان ربودن


***


بما ای لاله خود را وانمودی

نقاب از چهره ی زیبا گشودی

ترا چون بردمیدی لاله گفتند

بشاخ اندر چسان بودی؟ چه بودی؟


***


نگرید مرد از رنج و غم و درد

زدوران کم نشیند بر دلش گرد

قیاس اورا مکن از گریه ی خویش

که هست از سوزمستی گریه ی مرد

نه پنداری که مرد امتحان مرد

نمیرد گر چه زیر آسمان مرد

تراشایان پنین مرگ است  ور نه

زهر مرگی که خواهی میتوان برد

اگر خاک تو از جان محرمی نیست

بشاخ تو هم از نیسان نمی نیست

 زغم آزاد شو دم را نگه دار

 که اندر سینه ی پردعم غمی نیست


***


پریشان هردم ما از غمی چند

شریک هر غمی نا محرمی چند

ولیکن طرح فردائی توان ریخت

اگر دانی بهای این دمی چند


***


جوانمردی که دل با خویشتن بست

رود در بحر  و دریا ایمن از شست

نگه را جلوه مستی ها حلال است

ولی باید نگه داری دل و دست


***


از آن غم ها دل مادرمند است 

که اصل او ازین خاک نژند است

من و تو زان غم شیرین ندانیم

که اصل او زافکار بلند است


***


مگو با من خدای ما چنین است 

که شستن میتوان از داامنش گرد

ته و بالاکن این عالم که دروی

 قماری می برد نامرد از مرد



***


برون کن کینه را از سینه ی خویش

که دودخانه از روزن برون به

ز کشت دل مده کس را خراجی 

مشو ای ده خدا غارت گر ده


*** 


سحر ها در گریبان شب اوست

دو گیتی را فروغ از کوکب اوست

نشان مرد حق دیگر چه گویم

چو مرگ آید تبسم بر لب اوست

من و تو کشت یزدان حاصل است این 

عروس زندگی را محمل است این

غبار راه شد دانای اسرار

نه پنداری که عقل است این دل است این


***


گهی جوینده ی حسن غریبی

خطیبی منبر او از صلیبی

گهی سلطان با خیل و سپاهی

ولی از د.ولت خود بی نصیبی


***


جهان دل جهان رنگ و بو نیست

دروپست و بلند و کاخ کونیست

زمین و آسمان و چار سو نیست

درین عالم بجز الله هو نیست


***


نگه دید و خرد پیمانه آورد

که پیماید جهان چار سو را

می آشامی که دل کردند نامش

بخویش اندر کشید این رنگ و بورا


***


محبت چیست؟تأثیر نگاهیست

چه شیرین زخمی از تیر نگاهیست

بصید دل روی ؟ ترکش بینداز

که این نخچیر نخچیر نگاهیست



خودی 

خودی روشن ز نور کبریائی است 

رسائی ها از نارسائی است

جدائی از مقامات وصالش

وصالش از مقامات جدائی  است 


***


چو قومی در گذشت از گفتگوها

زخاک او بروید آرزو ها

خودی از آرزو شمشیر گردد

دم از رنگ ها برد ز بو ها


وصال ما وصال اندر فراق است

گشود این گره غیر از نظر نیست

گهر گم گشته گشته ی آغوش دریا است

ولیکن آب بحر آب گهر نیست


***


کف خاکی که دارم از در اوست

گل و ریحانم از ابر تر اوست

نه من را می شناسم من نه (او) را

ولی دانم که من اندر بر اوست



جبرو اختیار

یثین دانم که روزی حضرت او

ترازوی نهد این کاخ و کورا

از آن ترسم که فردای قیامت

نه مارا ساز گار آید نه او را


***


به روما گفت با من راهب پیر

که دارم نکته ئی از من فرا گیر

کند هر قوم پیدا مرگ خود را 

ترا تقدیر و مار کشت تدبیر 



موت 

شنیدم مرگ بایزدان چنین گفت

چه بی نم چشم آن کز گل بزاید (۱)

چو جان او بگیرم شرمسارم

ولی اورا زمردن عار ناید



ثباتش ده میر شش جهات است

بدست او زمام کائینات است

نگردد شرمسار از خواری مرگ 

گه نا محرم ز ناموس حیات است