111

کفش قزاقی

از کتاب: سه مزدور
05 November 1988

چیزی بیادم آمد . لقمه نان در گلویم بند شد . فشار خفیفی بر قلبم احساس کردم و پیاله چای را گذاشته خموشانه روان شدم سر راهم کاسه ، پیاله ، بشقاب غوری ، وحتى لكن و تغاره هر چه داشتیم گذاشته بودند با قطره های آبیکه از سقف فرو میریخت از این ظرفهای چینی و فلزی نیمه از آب گل آلود آواز های یاس اندود کسل کننده یی بر میخاست که همه با بوی نم و بوی کاه گل حالت فقر و کرختی انتظار آمیزی را در خانه ما پخش میکرد. گویی همه در انتظار یک پريشاني ، یک مرگ و حشت و یک تباهی آهسته وتدريجی نشسته بودیم . ما در آن حویلی فرسوده در بدل پرداخت کرایه زندگی میکردیم، اما تنها نی ، بلکه با سه خانواده دیگر که در اصل یک خانواده میشد حساب کرد . هر روز قهرا و جبرا از خورد تا کلان در جنگ و دععوای هر سه زن صاحب خانه که خیاط پیری ،بود به شهادت کشیده می شدیم راست و دروغ از یکی که زبان بازتر جنگره تر بود پیشتی بانی میکردیم و هزار درد و بلا واخ و تف آن دیگر را متحمل می شدیم دستر خوان چای صبح هموار بود درست یادم است . آنوقت که پیش از یازده دوازده سال نداشتم ، به صنف چهارم مكتب بودم.

با سرا سیمگی تا دو سه قدم گذاشتم ، یکی از کاسه ها زیر پایم شکست و هزار نفرین و دشنام مانند تازیانه بر سرم ریخت . رفتم به کفشکن بوت کهنه ام را برای آخرین بار از نظر گذرانیدم . تليش کاملا جدا شده بود دیگر یک میخ راهم چرم فرسوده توان نداشت نمیشد دوخت . بوت آماده آن بود که دور ، درمیان خاکجاروب و خاکسترها بیفتد و جای خود را برای یک كفش نوخالی کند  دقیقه ها از وقت حاضر ی مکتب می گذشت و من به انتظار کفش تو چشمهایم را به در دوخته بودم تاثر آمیخته با ترس در سینه ام می جوشید و گویی بخار گرمی از بدنم متصاعد میشد و توانم را با خود میبرد . برادرم با دیگر بچه های کوچه ما مکتب رفته بود و من این اولین روزی بود که با آنان نبودم رقعه رخصتی هم نفرستادم ، زیرا میخواستم که اگر چند دقیقه ناوقت هم شود کفشهای نوم را پوشیده بروم باران همچنان می بارید و از ناوه های بامها باشرشر دوامداری آب تیره و چرکین میریخت و در چقوری های حویلی ، بالای خاکستر و استخوان و پوست های پیاز و هزار کثافت دیگر جمع می شد تمام آوازهاییکه از بیرون می شنیدم برای من خشم و تهدید و سرزنش و هزار گونه معنای دیگر داشت سیلی سرمعلم مکتب را بروی خود احساس میکردم نیم صورتم داغ میشد پیش چشمم تاریک میشد و آواز خشک شكستن شاخه های بید را میشنیدم. گویی مورچه ها به کف دستم میدویدند زیاد ناراحت می شدم زیاد تر در کام ترس و وحشت فرو میرفتم روز به نیمه رسیده بود و من هنوز به خانه بودم که آواز در راشنید! تق . . تق . . تق . . . 

گوش های خود را تیز کردم. از آن تق تق چیزی دیگری می شنید در آن لحظه حالت مخصوصی داشتم و هر چیز برایم معنایی دیگر داشت زود از همه بر خاستم و آنچنانکه احساس حقارت میکردم از بیخ بیخ دیوارهای نمناک به احتیاط و ترس لرزیدن و افتادن روی گل ها، خود را نزدیک در رساندم.

حدسم درست بود گوشۀ چین چپراسی مکتب را از درز تخته های در شناختم. دیگر مجال يک قدم جلو گذاشتن نداشتم هنوز فیصله نکرده بودم بروم یا بر گردم که آواز پدرم را شنیدم که به قهر میگفت :


- میرود ، آخر ، میرود . . .  بچه کفش نداشت . . .  فردا میرود . . . 

دیگر ماسل و تاسل چه معنی دارد . . . بچه های مردم ماه ها گم اند کسی باز خواست نمیکند بچۀ من در این چند سال همین امروز غیر حاضر شده آخر انصاف خوب است . . . او که شاگرد غبی و مکتب گریز هم نیست.

- دیگر صدای چپراسی را نشنیدم همینقدر از آواز پایش دانستم که از راهیکه آمده بود پس رفت یا شايد دنبال دیگر غیر حاضران رفت.

پدرم یکجوره کفش سیاه آورده بود. در حالیکه می خندید گفت همین گل ولای کوچه ها و همین کفش قزاقی.

این کفش های سیاه در بازارهای شهر ما خوب به فروش میرسید . اما آن را عموما باربران مزدوران ، خدمتگاران می پوشیدند. پای دو حمام و شاگرد سماوار چی می پوشید . من هم فردای آن روز آن کفشها را پوشیدم و چون از پایم کمی کلانتر بود میانش يک توته نمد قیچی کرده گذاشتم. آن را چرب کردم خوب نرم و براق شده بود. پوشیده با راحت ترس آمیزی بسوی مکتب روان شدم.

امان از پای بچه های بی تربیت شهر ما ماهم از آن چپن ابریشمین های تنبل و مغرور چند تا به صنف خود داشتیم. اینان نصف آخر صنف را با بوی عرق پاها و بوی نسوار خود چنان نا پاک و کثیف ساخته بودند که نا قابل تحمل بود. نه کتاب داشتند و نه کتابچه . نه هم بدرس گوش میدادند . از صبح تا پیشین هر چه به دهن شان می آمد گفتند و چون می و چون هر صنف را دو دوسال خوانده بودند. به سن و سال نیز از ما خیلی بزرگ بودند و راستی از ایشان ترس هم داشتیم تاشور می خوردیم مشتهای شان بالا بود. لبهای خود را می گزیدند و هزار گونه تهدید می کردند آنروز گرد مرا گرفتند و به کفش هایم آنقدر خندیدند و کور گفتند که ترس را از یاد بردم . نفهمیدم ساعت های درس چگونه گذشت به تفریح هم از جای خود نجنبیدم و با آنکه باد سردی از ارسی ها به داخل صنف میوزید. چون زیاد مسخره شده بودم زود زود عرق میکردم و نفسم تنگ میشد.

زنگ رخصتی در دهلیزهای مکتب طنین انداخت . و مانند آواز بوم پیری که در ویرانه دور به انتظار مرگ نوحه کند یاس و اندوه فراوانی آورد. چند دقیقه نگذشته بود که مارا به اتاق مخصوص جزا بردند سر معلم پس از آنکه دیگر شاگردان را رخصت کرد و در حالیکه يک چپراسی پیر که آب بینیش ، بالای بروت های سیاه و سفیدش آمده بود و کله اش می لرزید یک  دسته شاخه بید صاف و تراش کرده پیا پیش حمــــــــــل میکرد به سراغ ما آمد . از يک سر پرسشها را آغاز کرد.

برخی را می بخشود و بعضی راجزا میداد دو نفر را چنان زد که دستهای شان مانند گوشت سرخ شد و آماس کرد . از بس چیخ می زدند تو به توبه میگفتند و به خود می تابیدند ، از ترس بمن حالت نزديک به ضعف دست داده بود شاید رنگم نیز خوب پریده بود .

همینکه نوبت من رسید بی آنکه چیزی بگوید به سرا پایم خیر من که چشمم را به زمین دوخته بودم همچو برگ می لرزیدم همان وقت آرزو میکردم زمین شگاف بشود و بترکد و قورتم کند يک مرگ ناگهانی و فوری هوس میکردم .

چشم سیر معلم به کفشهای قزاقی ام افتاد وفورا علت غير حاضری ام را دانست زیرا از من نپرسید می بایست بداند چون که من از بچه های نبود که کفش نوپو شیدن برای شان يک موضوع عادی و کم اهمیت بود ، شاید از دیدن ترس و اضطراب من خنده اش گرفت شاید غیر حاضری ام برايش خنده دار بود نمیدانم ، آنروز اصلا از خنده خوشم نمی آمد

خنده ژاله سان به سرو رویم می بارید آزرده ام میساخت یا مانند سوزن به گوشهایم می خلید میخواستم از هر جا که خنده است فرار کنم خواهان يک اندوه عمومی بودم تصور کردم به کفش های قزاقی ام می خندد. دیگر جلو

اشکهایم را گرفته نتوانستم چون نمی خواستم آواز گریـه ام بلند شود و بر خود فشار می آوردم از گلویم صداهای خفه و درد آلودی بلند میشد و به سختی لبهایم را می بستم . سر معلم چو بش را بلند کرد و به کف دستم گذاشته گفت : 

- قول بده که دیگر غیر حاضر نمی شوی .

- قول دادم و بخشیده شدم هنوز در اتاق را به پشتم نبسته بودم که چیغ و های های یکی از همان بای بچه ها که تمام روز مسخره ام کرده بودند بالا شد . او از يک هفته به این سو به مکتب نمی آمد آواز فریادش چون سیلاب در دهلیزها دوید و يک باره در حالیکه اشک بر گونه هایم خشک شده بود چشمم به کفش های قزاقی ام افتاد.

لبهایم پس رفت وخندیدم  نی نی بغض گلویم بود که مانند يک گلوله شکننده ریزه ریزه شد و ریخت سینه ام از غم ها خالی شد ، سبک شدم و در حالیکه کتابهایم را زیر بغل می فشردم مانند جاندارهای جولانمای کوچک که از دهن خود تار بیرون کرده به آن خودشان را می آویزند و بدست بادر ها میکنند! از خوشی پایم به زمین نمی رسید به یک تار نامرئی آویزان ، بسوی خانه رها شده بودم.