138

مخاطبه با نفس

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

ماهی آسا بسر تابه به تابی و تبی 

تاکجا ای دل سودازده گرم طلبی

پرتگاهی است به پیش نظرت وادی مرگ

جام لبریز به لرزه کف و خود به لبی

دانی اسرار حقیقت ز تو پوشیده چراست؟

که بود راه به پیش و تو روان در عقبی

هر هوس در دل تو خارش نو کرد پدید

دست کوتا کن از خود که مریض جربی

گفت ره کعبه مرا محرم اسرار حرم 

«چند با جامه ی احرام کنی بولهبی»

نقد عمر از کف تو رفت ببازی افسوس

پیر گشتی و هنوزی تو ببازی چو صبی

گاه آن است که گویم به تو اسرار نهان

گر چه ان خاطر نازک شود از من عصبی

سخن راست بذوق تو بود تلخ چو زهر

ای که آموخته ای لذت شیرین رطبی

زین دبستان که تو عمری است در آن شاگردی

الفی نیز نیاموختی ای شیخ غبی 

طفل همسایه خورد خون به سفالین قدحش

زهر بادت که شوی مست شراب عنبی

شعر شیوای تو از جوهر معنی عاری است

همچو چوبینه حسامی به نیام ذهبی

ادب آموز که سرمایه ی مردان ادبست

تو زحیوان متمایز به بنای ادبی

روز نو آمد و راه نو و هنگامه ی نو

تو سپرده دل و جانرا به شکر خواب شبی

انقلاب آمد و دنیای ترا واژون کرد

تو همان جامد افسرده ی لاینقلبی 

نبری راه به اسرار حقیقت هشدار 

زین دو لفظ عجمی یا دو سه حرف عربی 

تو هنوز از بر این کره ی آواره ی ماه 

جلوه ی اهد زیبای فلک می طلبی 

کلک ناهید بریدند و شکستندش چنگ 

چند ازین ساز شکسته به امید طربی 

اختر خاکی تو نیز بروزی شد طی 

تو هنوز از برو پهنای وی اندر عجبی

مگسی دیدی و گفتی به هما مقترنی

ابلهی دیدی و گفتی زجهان منتخبی

کودکی را که به تن جامه ندارد از فقر

کردی اغفال که جمشید و کی اندر نسبی 

گفتی ایدل بود موطن من مادر من

هم فدایش تن من باد و هم امی و ابی

لیک یک خدمت شایسته ندیده هرگز 

از تو آن مام خجسته که به آن منتسبی

شهسواران، سفر خویش رساندند بپای

تو به آغاز فرو رفته بخواب از تعبی

در شگفتم که تو ای رهرو تاریک نظر

بر لب آب فرو مانده یی از تشنه لبی

روشن است اینکه بسر منزل عنقا نرسد

بلهوس کودک نارس بجناح خشبی

خوی انسان اگر این است که ما می بینیم

کاش می مرد مهین جد بشر در عزبی