طاسین مسیح، رویای حکیم تولستوی

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

در میان کوهسار هفت مرگ

وادی بی طایر و بی شاخ و برگ

تاب مه از دود گرد او چو قیر

آفتاب اندر فضایش تشنه میر

رود سیماب اندر آن وادی روان

خم بخم مانند جوی کهکشان

پیش او پشت و بلند راه هیچ

تند سیرو موج موج و پیچ پیچ

غرق در سیماب مردی تا کمر

با هزاران ناله های بی اثر

قسمت او ابرو باد و آب نی

تشنه و آبی بجز سیماب نی 

بر کران دیدم زنی نازک تنی

چشم او صد کاروان را رهزنی

کافری آموز پیران کنشت

از نگاهش زشت خوب و خوب زشت

گفتمش تو کیستی نام تو چیست؟

این را پا ناله و فریاد کیست؟

گفت در چشمم فسون سامری است

نامم افرنگین و کارم ساحری است

ناگهان ان جوی سیمین یخ به بست

استخوان ان جوان در تن شکست

بانگ زد ای وای بر تقدیر من

وای بر فریاد بی تأثیر من

گفت افرنگین اگر داری نظر

اندکی اعمال خود را هم نگر

پور مریم ان چراغ کائنات 

نور او اندر جهات و بی جهات

ان افلاطوس (۲) آن صلیب ان روی زرد

زیر گردون تو چه کردی او چه کرد!

ای بجانت لذت ایمان حرام

ای پرستار بتان سیم خام

قیمت روح القدس نشناختی

تن خریدی نقد جان در باختی !


طعنه ی آن نازنین جلوه مست

آن جوان را نشتر اندر دل شکست

گفت : ای گندم نمای جوفروش

از تو شیخ و برهمن ملت فروش

عقل و دین از کافریهای تو خوار

عشق از سودا گریهای تو خوار

مهر تو آزار و آزار نهان

کین تو مرگ است و مرگ ناگهان

صحبتی با آب و گل ورزیده ئی

بنده را از پیش حق دزدیده ئی

حکمتی کو عقده ی اشیا گشاد

با تو غیر از فکر چنگیزی نداد

داند آن مردی که صاحب جوهر است

جرم تو از جرم من سنگین تر است

از دم او رفته جان آمد بتن

از تو جان را دخمه می گردد بدن

آنچه ما کردیم با نا سوت او

ملت او کرد بالا هوت (۲) او

مرک تو اهل جهان را زنده است

باش تا بینی که انجام تو چیست