مسافر واردمی شود به شهر کابل وحاضر میشود

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

بحضوراعلیحضرت شهید



شهر کابل خطه ی جنت نظیر

آب حیوان ازرگ تا کش بگیر

چشم صائب (۱)ازسوادش سرمه چین

روشن وپاینده باد آن سرزمین 

در ظلام شب سمن زارش نگر

بربساط سبزه می غلطد سحر

آندیار خوش سوادش سرمه چین

باد او خوشتر زباد شام وروم

آب او براق وخاکش تا بناک

زنده از موج نسیمش مرده خاک

ناید اندر حرف وصوت اسراراو

آفتابان خفته در کهسار او

ساکنانش سیر چشم وخوش گهر

مثل تیغ ازجوهر خود بی خبر


قصر سلطانی که نامش دلگشاست

زائران راگرد راهش کیمیاست

شاه را دیدم درآن کاخ بلند

پیش سلطانی فقیری دردمند

خلق او اقلیم دلها را گشود

رسم وآئین ملوک آنجا نبود

من حضور آن شه والا گهر

بی نوا مردی بدر بار عمر

جانم ازسوز کلامش درگداز

دست اوبوسیدم از راه نیاز

پادشاهی خوش کلام وساده پوش

سخت کوش ونرم خوی وگرم جوش

صدق واخلاص از نوریان پاکیزه تر

از مقام فقروشاهی باخبر

درنگاهش روز گار شرق وغرب

حکمت اورازدار شرق وغرب

شهریاری چون حکیمان نکته دان

رازدان مدوجزر امتان

پرده ها ازطلعت معنی گشود

نکته های ملک ودین راوانمود

گفت ازآن آتش که داری دربدن

من ترا دانم عزیز خویشتن

هرکه اورا ازمحبت رنگ وبوست

درنگاهم هاشم ومحمود اوست

درحضورآن مسلمان کریم 

هدیه آوردم زقرآن عظیم

گفت این سرمایه ی اهل حق است

درضمیراوحیات مطلق است

اندرو هرابتدا را انتها ست

حیدراز نیروی اوخیبر گشاست

نشئه ی حرفم بخون اودوید

دانه دانه اشگ ازچشمش چکید

گفت: نادر درجهان بی چاره بود

از غم دین و  وطن آواره بود 

کوه ودشت ازاضطرابم بیخبر

ازغمان بی حسابم بیخبر

ناله بابانگ هزار آمیختم

اشگ با جوی بهار آمیختم

غیر قرآن غمگسار من نبود

قوتش هرباب رابرمن گشود»

گفتگوی خسرو والانژاد

باز بامن جذبه ی سرشارداد

وقت عصرآمد صدای الصلوت 

آن که مؤمن راکند پاک ازجهات

انتهای عاشقان سوز وگداز

کردم اندر اقتدای اونماز

رازهای آن قیام وآن سجود

جز ببزم محرمان نتوان گشود