غاتفر و فغانی امرای یفتلی

از کتاب: افغانستان در شاهنامه

کنون جنگ خاقان و هیتال گیر 

چو رزم آیدت پیش گوپال گیر 

چنین گفت پرمایه دهقان پیر 

سخن هرچه تو بشنوی یاد گیر 

که از نامداران بافر و داد 

به مردان جنگی و گنج و نژاد 

گذر مرد را سوی هیتال بود 

همان را پر تیر و گوپال بود 

ز سغدان درون تا به جیحون سپاه 

کشیده رده پیش هیتال شاه 

گوی غاتفر نام سالارشان 

به رزم اندرون نام بردارشان 

چو آگاه شد غاتفر ز این سخن 

که خاقان چین خود چه افگند بن 

سپاهی ز هیتالیان برگزید 

که گشت آفتاب از جهان ناپدید 

ز بلخ و ز شگنان و آموی و زم 

سلیح و سپه خواست گنج و دم 

ز ختلان و از ترمذ و سیه گرد 

زهر سوسپاه اندر آورد گرد 

ز کوه و بیابان از ریگ و شخ 

بجوشید لشکر چومور و ملخ 

بخارا پر از گرز و گوپال بود 

که لشکر گشاه هیتال بود 

بشد غاتفر با سپاه گران 

ز هیپتال گرد آوریده سران 

کشانی و سعدی شدند انجمن 

پر از آب رخ کودک و مرد و زن 

شکست اندر آمد به هیپتالیان 

شکستی که بسته نشد سالیان 

نداریم ما تاب خاقان چین 

گذر کرد باید به ایران زمین 

به یک هفته آن لشکر جنگجوی 

برون اندر آورده بودند روی

به هر جای بر توده ی کشته بود 

ز خون خاک و سنگ ارغوان گشته بود 

ز پس نیزه و گرز گوپال و تیغ 

تو گفتی همی سنگ بارد زیغ 

نهان شد بگرد اندرون آفتاب 

پر از خاک شد چشم پران عقاب 

بهشتم سوی غاتفر گشت گرد 

سیه شد جهان چون شب لاجورد 

شکست اندر آمد به هیتالیان 

شکستی که بسته شدن سالیان 

پراگنده بر هر سویی خسته بود 

همه مرز برگشته و بسته بود 

هر آنکس که زنده از ایشان بماند 

به دل در همینام یزدان بخواند 

همی این بدان آن بدین گفت جنگ 

ندیدم هرگز چنین با درنگ 

همانا نه مردم بدند آن سپاه 

نشایست کردن بدیشان نگاه 

به چهره همه  دیو بودند و دد 

به دل دور از اندیشۀ نیک و بد

ز شمشیر و از نیزه و گرز و تیغ 

تو گفتی ندانند راه گریغ 

همه چهرۀ اژدها داشتند 

همی نیزه بر کوه بگذاشتند 

همه جنگهاشان به سان پلنگ 

نشد سر دل شان ز پیکار و جنگ 

یکی زین اسپان نبرداشتند 

همی رزم را خوار پنداشتند 

خورش بارگی شان همه خار بود 

یکی چون بخفتی دو بیدار بود 

همه شب به جز جستن و تاختن 

تن خویش در آتش انداختن 

نداریم ما تاب خاقان چین 

گذر کرد باید به ایران زمین 

گر ایدون که فرمان برد غاتفر 

ببندد به فرمان کسری کمر 

سپارد بدو شهر هیتال را 

فراموش کند گرز و گوپال را 

وگرنه خود از تخمۀ خوشنواز 

گزینیم جنگ آور سرافراز 

که او شاد باشد به نوشیروان 

بدو دولت پیر گردد جوان 

ز هیتالیان کودک و مرد و زن 

بدین یک سخن بر شد از انجمن 

چغالی گوی بود فرخ نژاد 

جوان و جهان جوی و با بخش و داد 

خردمند نامش فغانیش بود 

که با گنج و با لشکر خویش بود 

بزرگان هیتال و توران و چنین 

به شاهی برو خواندند آفرین 


این هنگامی است که شیرازۀ دولت یفتلی از هم پاشیده و ملوک الطوایفی در نقاط مختلف افغانستان به میان آمده است. مقارن (۵۳۱ - ۵۷۱م) ایران بعد از جنگ و دربه دری و گروگان و بندی گری قباد و جنگهای او با بلاشبه یاری خوشنواز به پادشاهی رسید و بعد از آشفتگی خسرو، زمان پادشاهی انوشیروان لشکری فرا می رسد و مملکتی بسیار آرام و مترقی به وجود میآرد و غاتفر به پادشاهی یفتالیان منسوب می شود حتی خود غاتفر زندگانی را بین توران و ایران غیر ممکن میبیند و به طرف ایران ساسانی متمایل می شود. غاتفر در بدخشان، تخارستان و آن طرف رود آمو در سمرقند و بیکند سلطنت میکند و خسرو انوشیروان بلخ، سمنگان و قندز و بامیان و کابل را تحت نفوذ می آرد در این وقت میان تورانیها و یفتلی ها نزاع و جنگ برپا میشود غاتفر میبیند که با توران و ایران محاربه ممکن نیست. لذا به خسرو انوشیروان ملحق میشود و شاه اسیر دیگری به نام فغانی انتخاب می نماید.