استدراک
هنگامیکه مقالت نا چیزه من در باره آرامگاه شهنشاه مغل (محمد ظهیر الدین بابر پادشاه) به پایان رسید دو کتبا نفیس دیگر در دسترس نگارنده قرار یافت این هر دو کتاب را (همایون نامه) نام است. یکی از جور آفتابه چی در بار همایون و دیگر از شهزاده فاضله گلبدن بیگم دختر بابر .
چون کتاب گلبدن بیگم ماخذ بسیار واثق میباشد و این دختر فاضل و سخن شناس احوال و خصوصیات خانواده خود را چنانکه دیده نگاشته است و عبارت کتاب او بس لطیف و زنانه و دل انگیز می باشد و شرح مرگ پدرش را که نگاشته نسبت به نوشته های دیگر مورخان تفاوت دارد ما همان قسمت مرگ بابر را از کتاب لطیف او اقتباس نموده مقالت خود را به آن خاتمه میدهیم وی چنین می نگارد: بابر بعد از چند روز به سیر باغ زرافشان رفتند و در باغ مذکور وضو خانه برود آنرا که دیدند فرمودند دل من از سلطنت و پادشاهی گرفته می خواهم در باغ زرافشان بگوشۀ بنشینم و از برای خدمتگاری طاهر آفتابه چی بمن بسیار است.
و می خواهم پادشاهی را به همایون بدهم . درین اثنا حضرت آک م و همه فرزندان گریه و بی طاقتی کرده گفتند که خدای تعالی شما را در مسند پادشاهی سالهای بسیار و قرن های بی شمار در امان خود نگهدارد و همه فرزندان در قدم شما به کمال پیری برسند... بعد از ان بد هولپور رفتند در این اثنا عرضه داشت مولینا محمد فرغرل از دهلی امد نوشته بود که همایون میرزا بیمارند و حال عجیبی دارند. بشنیدن این خبر حضرت بیگم بزودی زود متوجه دهلی می باید شوند که میرزا بسیار بی طاقتی می کنند.بمجرد شنیدن این خبر حضرت آکام بی طاقتی کرده مانند تشنه که مهجور آب باشد بجانب دهلی متوجه شدند.
در تهره رسیدند- چنانچه شنیده بودند از ان ده چند مصعوف و مجهول بچشم جهان بین خویش دیدند و از انجا هر دو مادر و پسر مانند عیسی و مریم متوجه آگره شدند و در حینی که به آگره رسیدند این حقیر همراه همشیره ملازمت آن حضرت فرشته خصایل رفته کردم چون ضعف ایشان بیشتر از پیشتر بود در این وقت هر گاه که آنحضرت بهوش خویش می امدند از زبان در افشان خویش پرسش می فرمودند که خواهران خوش آمدید بیائید تا یکدیگر را دریابیم که شما را در نیافته ایم و چون حضرت آمدند و در یافتند بمجرد دیدن آن چهره نور افشان در کلفت و رفت شد و ایشان بیشتر از پیشتر اظهار بیدلی کردند در این اثنا حضرت آکام (مادر همایون) گفتند که شما از فرزند من غافلید و پادشاه هید چه غم دارید حضرت جواب دادند اگر چه فرزندان دیگر دارم هیچ فرزندی را برابر همایون تو دوست نمی دارم از برای انکه پادشاهی و دنیای روشن را از برای فرزند دل بند همایون می خواهم .
وقتی که ایشان بیمار بودند حضرت روزه حضرت مرتضی علی کرم الله وجه نگاهداشتند و آن روزه از روز چار شنبه نگاه میدارند ایشان از اضطراب و بی طاقتی از روز سه شنبه نگاه داشتند. هوا بغایت گرم بود دل و جگر ایشان تفسیده و در روزه مذکور بدعا خواستند که خدایا اگر بعوض جان جان مبدل می شود من که با برم عمر خود را به همایون بخشیدم و در همان روز حضرت فردوس مکانی را تشویش شد و همایون پادشاه بر سر خود آب ریختند و بیرون امده بار دادند و حضرت پادشاه بابام را از جهت تشویش درون بردند قریب دو سه ماه صاحب فراش بودند و میرزا همایون جانب کالنجر رفته بودند چون تشویش حضرت پادشاه بیشتر شد به طلب همایون پادشاه کس فرستادند ایشان به ایلغار رسیدند چون حضرت پادشاه را ملازمت کردند ایشان را بسار ضعیف دیدند همایون پادشاه رقت نمودند بی طاقتی کردند گرفتند و به خدمتگاران میگفتند که یک بارگی چرا این قسم زار و نزار شده اطباء چیز ها می گفتند.
حضرت پادشاه بابام هر ساعت می پرسیدند که هندال کجاست در این اثنا گفتند میر بردی بیگ آمده کورنش میرساند. پادشاه باضطراب از هندال پرسیدند میر بردی بیگ گفت شاهزاده بدهلی رسیده امروز میرسد..... و می پرسیدند که هندال میرزا چه مقدار شده و به که مانند است چون میر بردی بیگ جامه میرزا پوشیده بود گفت که این جامه شهزاده است که به بنده عنایت فرموده .