عارف هندی

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

عارف هندی که به یکی ازغارهای قمرخلوت گرفته واهل هند

اورا«جهان دوست»می گویند


من چو کوران دست بردوش رفیق

پا نهادم اندر آن غارعمیق


ماه راازظلمتش دل داغ داغ

اندروخورشید محتاج چراغ

وهم وشک برمن شبیخون ریختند

عقل وهوشم رابدار آویختند

راه رفتم رهزنان اندر کمین

دل تهی ازلذت صدق ویقین

تانگه راجلوه هاشدبی حجاب

صبح روشن بی طلوع آفتاب

وادی هرسنگ اوزنار بند

دیو سار ازنخلهای سربلند

از سرشت آب وخاک است این مقام

یاخیالم نقش بندد درمنام

درهوای اوچومی ذوق سرور

سایه ازتقبیل خاکش عین نور

نی زمینش راسپهر لاجورد

نی کنارش ازشفقها سرخ وزرد

نوردربند ظلام آنجا نبود

دود گرد صبح وشام آنجا نبود

زیرنخلی عارف هندی نژاد 

دیده ها ازسرمه اش روشن سواد

موی برسربسته وعریان بدن

گرد اوماری سفیدی حلقه زن

آدمی ازآب وگل بالاتری

عالم از دیر خیالش پیکری

وقت اوراگردش ایام نی

کاراو باچرخ نیلی فام نی

گفت بارومی که همراه توکیست

درنگاهش آرزوی زندگیست