32

در بیان آنکه وحدت و نظام مشترک علت ابتلا سعادت افغانست

از کتاب: درد دل و پیام عصر ، قصیده
11 October 1947

درد دل دارم همی خون جگر 


زشک من گلگون نماید بام و در 


نالها دارم ز دست جور و چرخ 


زو نشد مارا همانا نیک برخ 


ریخت اندر جام ما مهلک شرنگ 


کرد با ما شیوه‌ای ریو و رنگ 


دیگران را داد رهبر نیکمرد 


زشتخوشخه را زمام نارسپرد: 


زد، شکست، و کشت ویرانی نمود 


تیرگی آورد و زشتی را فزود 


آنچه آمد پیش روی او شکست 


قلب مردم را به تیر جور خست 


عیش و راحت کرد و آبله در گذشت 


آشنائی بهر ما چون دیو گشت 


روح افغانی بیامد در انین 


از ستم های شۀ این سر زمین 


رشتۀ وحدت ز دست ما گسیخت 


آبروی ما بخاک تیره ریخت 


با تو گویم داستانی سینه سوز 


لحظه ای خود را درین آتش بسوز 


جنبشی اندر نهاد ما نماند 


کوششی اندر نژاد ما نماند 


شعله های سوز دل گشته خموش 


بزم ما خالی ز شمع گلفروش 


سینه ها خالی ز سوز و ساز عشق 


عندلیب ماست بی پرواز عشق 


اندرون سینه داغ و درد کوه ؟ 


آتشی,دودی و آه سرد کوه؟ 


شبنم مارا نمانده اشک تر 


شمع ما از سوز پنهان بیخبر 


نی بدورش سوزش پروانه ای 


نی بباغ ماست رویان لاله ای 


عندلیبی نیست اندر باغ ما 


نوحه گر جغد است اندر راغ ما 


گربه‌ها دارند نو خیزان باغ 


بالها را در ز حسرت داغ داغ 


چشم گلها اشک ریزان همچون شمع 


قطره های پاک شبنم، همچون دمع 


چهچۀ بلبل نمی آید بگوش 


جز صدای ناله‌ای پر خروش 


در چمن پروانۀ بیتاب نیست 


روی گل را تابشی از آب نیست 


یا رب آن اشکی که باشد دلفروز 


بی قرار و مضطرب از آب نیست 


کارمش در باغ و روید آتشی 


از قبای لاله شوید آتشی 


اینچنین اشک روانی دیده را 


ده ز فضل خویش قوم مرده را 


پور افغان! ایوان مرد حر 


با تو گویم نکته روشن چو در 


زندگانی را بقا از جنبش است 


رمز و سر زندگانی کوشش است 


گر همی خواهی تو اسرار حیات 


واکشایم عقده از کار حیات 


موج را جنبش محیط زندگی 


گر نجنبد قید بند مردگی 


ای ترا حق داده عزم آهنین 


پنجه ات چون کوهسار تو متین 


در عروقت خون ز گرم سالفین 


در نهادت نور ایمان و یقین 


جنبشی کاین سر مرگ و زندگی است 


کوششی کاینجا فرو فرخندگی است 


از فروغ نور خود آگاه شو! 


واقف اسرار الاالله شو! 


شعلۀ وحدت بکوشش بر فروز 


اندکی خود را درین آتش بسوز! 


نکته گویم ز اسرار وجود 


وانمایم پرده از کار وجود 


با نو گویم و رسم و آئین حیات 


نکته از درس تمکین حیات 


زندگانی از خرام پیهم است 


برگ و ساز هستی موج ازیم است 


گر همی خواهی حیات جاودان 


یا رهائی از فریب این و آن 


صحنۀدنیا مقام جستجوست 


از تنازع للبقایش آبروست 


ای دلت جولانگۀ نور خدا! 


بشنو از خاک نیاکان این صدا! 


از فروغ نور حق افروز دل 


غیر وحدت هر چه پیش آید بهل 


ملتی بودی دلیر و پاکزاد 


همچون تو گیتی دگر ملت نژاد 


قوم من ای مردم نیکو نژاد 


بر روانتان آفرین یزدان کناد! 


خیز و مجد رفتگان را تازه ساز 


در کهن گیتی ز نو هنگامه ساز 


قطره قطره را فراهم آورید 


در محیط زندگی جنبش کنید! 


می نزیبد باز ماندن از خرام 


جنبشی مانند پیک تیز گام 


آب روی خود نباید ریخت بیش 


کرد باید فرق بیگانه ز خویش