در سوگ استاد خلیل الله خلیلی
رفت آنکه آفتاب هنر را مدار بود
در روزگار، نادرۀ روزگار بود
رفت آنکه از شهید و سنائی و رودکی
وز مولوی به ملک سخن یادگار بود
رفت آنکه در هجوم ستمبارگان شرق
بر جان خسته اش، که زغم داغدار بود
رفت آنکه در هجوم ستمبارگان شرق
تسخیر نا پذیر، دژ استوار بود
افغان چو افتاد به چنگال دیو سرخ
غربت نصیب، دور زیار و دیار بود
در آسمان عزم، شکوه عقاب داشت
در کهکشان حادثه عنقا شکار بود
چون صبح بر کرانۀ شب ها دیر پای
خورشید را هر آینه، آیینه دار بود
در خاکدان فروغ دل و دیدۀ ادب
در آسمان، ستارۀ شب زنده دار بود
گر لشکر خزان پی غارت، بهار برد
او گل فروز معرکه بعد از بهار بود
بر پیکر شکستۀ کفر جهان فریب
تیغ زبان او شرر ذوالفقار بود
همچون خلیل آن همه بت های آذری
بشکست و باز بر سر این کار زار بود
حق را ستود و در ره ایمان سپرد جان
تا بود خصم اهرمن نابکار بود
شعر دری بمرد چو او زیر خاک خفت
چشم هنر گریست که ابر بهار بود
گل بر درخت از غم او برگ و بار ریخت
کو، باغ فضل را به ترنم هزار بود