یمین الدوله سلطان محمود
چون ناصر الدین سبکتگین رخت ازین جهان بر بست بصورتیکه پیشتر تفصیل دادیم سلطان محمود پسر رشید او در نیشاپور سپه سالار بود واسمعیل در غزنه بود سلطان محمود در شب دهم محرم 361 مطابق دوم نوامبر ۹۷۱ع تولد یافته هنگام وفات پدر ۲۷ سال از سنین عمر اومیگذشت.
ما در سلطان محمود از نجبای زابل بود که در آن وقت ولایات دور غزنه و میانه های خاشرود و هلمند را زابلستان می نامیدند و بدین مناسبت است که مورخان و شعرا سلطان محمو د ر ا محمود زابلی یاد می کنند سلطان محمود در میان برادران بجنگجوئی و تدبیر معروف و در بین عساکر ورعایا محبوب و دشمنان ازو اندیشناک بودند سلطان محمود فقه وعلوم عربیه را از پدر قاضی بو علی حینائی آموخته بود و تدبیر لشکر و سیاست زمامداری را در تحت نظر پدر نامور خویش فرا گرفته بود .
ناصر الدین سبکتکین باسلطان محمود نظر مخصوصی داشت در سفرهای سخت او را با خود می برد و در مواقع خطر ازو استشاره می کرد چون سبکتگین بجنگ بست رفت با وصف اینکه سلطان محمود بیش از هفت سال عمر نداشت او را بوکالت خود به غزنه گذاشت و چند سال بعد بولایت زمینداور برقرار گردید .
وقتیکه آتش جنگ میان سبکتگین و جیپال در حدود لغمان در گرفت سلطان محمود پانزده سال عمر داشت ولی چنانکه بیشتر گفتیم در آن جنگ رای و شهامت سلطان محمود دست بزرگی داشت .
در جنگهای بوعلی سی سیمجوری وفایق وایلک خان نیز مردانگیهائی ازو بوقوع پیوست که مورد مهربانی پدرو سبب خورسندی دربار سامانی واقع گردید و ملقب به لقب سیف الدوله شد.
اما مرحمتهای سبکتگین دوام و بقائی نداشت و یکرو ی نبود در سال 370 بعضی از مفسدین میانه پسر و پدر را بهم زدند وسعایتها نمودند تا اینکه سبکتگین بر فرزند رشید خود دل نگران شد وی را چندی در حصار غزنه محبوس ساخت.
اگر چه محمود از آن حبس رهایی یافت و پدر او را عفو فرمود اماغبار نقاری که در بین بود تا آخر بطور قطع زدوده نشد.
سبکتگین قبل از وفات خود شهزاده اسمعیل پسر کوچک خود را که از بطن دختر الپتگین بود بولایت عهد و جانشینی خود برگزید و در این امر از امراء و اشراف غزنه بیعتی موکد به حلف و وفا بنام او حاصل کرد علت اینکه چکونه سبکتگین اسمعیل را به سلطان محمود ترجیح داد جز محبت شخصی به اسمعیل و نرم خوئی اسمعیل چیزی دیگر نبود شاید علاقه مفرط سبکتگین به دختر الپتگین نیز تاثیر داشته باشد چون سبکتگین وفات یافت اسمعیل به بلخ رفت و اعلان پادشاهی داد و با منصور بن نوح سامانی از در احترام پیش آمد و خود را اصراف و تبذیر پیش گرفت اندوخته های پدر را بی حساب بر عساکر قسمت می کرد و چشم آن داشت که اگر سلطان محمود حمله نماید عساکر بطرفداری او قیام وزند.
سلطان محمود چون از حادثۀ مرگ پدر آگاه شد بشرائط عزا قیام نمود و به برادر تعزیتنامه نوشت و ابوالحسین حمولی را بسفارت نزد برادر فرستاد و پیغام داد پدر که دافع نوایب و حوادث بود از میان رفت و مرا امروز در همه جهان از تو گرامی تر کس نیست اما کبر سن و تجارب ایام قدرت بر دقایق سرداری مستلزم آنست که پایتخت غزنه بمن گذارده آید و من بلخ رابتو مسلم شمارم پدر اگر در غیبت من وصیتی کرده سبب بعد مسافت بوده است و بس و اگر در تو چنان که مقتضی است کفایت و تجربه عسکری ولیاقت سرداری موجود می بود و تخت و تاج پدر تهدید نمی شد من از وصیت پدر انحراف نمیکردم .
اسمعیل به گفته های سلطان محمود گوش نداده و بر سلطنت مصمم تر شد. ابو الحارث فریخونی والی جوزجانان که خسر محمود بود به وساطت بایستاد و به نصایح و مواعظ او را تنبیه کرد تا مگرفتنه فرونشیند و دولت غزنوی از فتنه در امان ماند و هر دو برادر حضوراً باهم مذاکره نمایند محمود قبول کرد اما اسمعیل راضی نشد و گفته های ابوالحارث را متکی بر غرض پنداشت. عتبی میگوید درین بار خودم نیز باسمعیل نصیحت ها نمودم وابیات سیف الدوله حمدانی را که در حق برادر خود گفته بود به اسمعیل خواندم اما سودی نکرد و وی بر اقدام خود مصر بود چون ابو الحارث از اسمعیل مایوس شد به محمود نامه نوشت و او را بجانب غزنی وحصول تاج و تخت تحریص کرد.
محمود جانب غزنه حرکت کرد چون به هرات رسید دوباره نامه ها به برادر نوشت و وی را به صلح واخوت دعوت داد اما باز هم اسمعیل نپذیرفت و محمود مجبور شد آنچه را بقلم خواسته بود به شمشیر فیصله کند . محمود بغراجق عم خود را در هرات خواست وی بدون تانی روی بخدمت نهاد و چون به بست رسید امیر نصر برادر او نیز به لشکر محمود پیوست وبو الحارث فریخونی با تمامت قوا بخدمت محمود رسید.
اسمعیل چون از عزیمت محمود جانب غزنه آگاه شد معجلاً به غزنه آمد و تخت پدر را متصرف گردید محمود بسیار کوشید که برادر را از جنگ باز دارد مفید نیفتاد.
اسمعیل حفید الپتگین از یک سو و محمود زابلی از دیگر سو در دشت غزنه صف آرائی کردند جنگ به شدت در گرفت .
محمود بر برادر چیره گردید کسی که بغداد از رشادت او نگران بود جیپال را گوش مال داده سیمجوریان از شهامت او بر افتاده بخارا از وی مرعوب شده بود توانست کار برادر بی تجربت و خوشگذرانی چون اسمعیل را بزودى یک طرفه کند اسمعیل با وصف اینکه دوصد پیل جنگی پیشا پیش لشکر خود داشت در عصر همان روز مغلوب کردید عنصری این جنگ را شهکار فتوحات محمود دانسته پایان روز نظر به حمله که سلطان محمود شخصاً به عمل آورد طرفداران اسمعیل بهزیمت رفتند و شهزاده جوان بحصار غزنه اندر شد.
مقارن غروب آفتاب سلطنت هفت ماهۀ او نیز افول نمود. و چون اسمعیل دانست که در حصار استوار مانده نمیتواند خود را به سلطان محمود تسلیم نمود و وی او را امان داده و مهربانیها نمود و کلیۀ خزاین غزنه را از و باز ستد و اسمعیل بعد از این آزادانه زندگانی داشت و هر شغلی که میخواست بدون مانع اجراء میداشت.
تا اینکه در اواخر سال ۳۸۹ سلطان محمود بر او بد گمان شد و او را تبعید کرد تفصیل این بدگمانی را عتبی چنین نگاشته : روزی سلطان بعد از فتح نیشاپور از بلخ بطرف مرورود باغلامی چند بشکار رفته بود امیر اسمعیل با نوشتگین کاج که از امرای ناصرالدین بود در خدمت او بودند سلطان را التفات نظری شد نوشتگین را دید دست به شمشیر یازیده منتظر ایمای اسمعیل است و اسمعیل انکار مینماید و سلطان اشاراتی درین پرده دید و بد گمان شد و چون فرود آمد نوشتگین را بقتل رسانید و برادر را پیش خواند و پرسشها در میان رفت اسمعیل تبرا نمود اما سلطان صلاح در آن دید که امیرا سمعیل را به قلعه جوز جانان تبعید نماید تا در آنجا تحت حراست فریغونیان زندگانی کند . میگویند وقتی محمود اسمعیل را گفته بود اگر در جنگ غزنه اسیر تو گشتمی با من چه طریق می سپردی او گفته بود ترا به قلعتی فرستادمی و آنچه از اسباب راحت تمنای تو بود بر آورد می. محمود نیز بدان طریق با او پیش آمد اسمعیل در قلعه جوزجانان بود تا در انجا جان سپرد اسمعیل حلیم طبع و ادیب منش بود رسالات کوچک و اشعاری نیز در عربی و فارسی داشته و امامت جمعه را در اثنای امارت کوتاه خود خودش اجراء مینمود و خطبه میخواند و همیشه بجای اینکه نام وی در خطبه آورده شود این آیه کریمه را قراءت مینمود: رب قد آتیتنی من الملک وعلمتنى من تاویل الاحادیث فاطر السمواة والارض + انت ولى فی الدنیا والاخره + توفنى مسلماً والحقنى با لصا لحین + محمود چون از کار برادر فارغ شد و تخت پدر مر او را مسلم گردید وقلب مملکت بدست اوشد به امور مهمی که در پیش داشت مشغول گردید.
نخست چیزی که وی را نگران میداشت تلقین وحدت و یگانگی در ملت ملتی که انقلابات روزگار و گردش قرون و اعصار شیرازۀ جمعیت او را از هم گسیخته بود دولت سامانی قرین اضمحلال بود، ترک هاى ایلک خانی در کمین بودند و فرصت می جستند گندهارا قسمت شرقی مملکت تحت تصرف سلسله هند و شاهی بوده و بنابر اختلاف مذهب تقریباً از سیاست کشور جدا معلوم می شد غور در آشوب بود و غرشستان امارت محلی داشت و آل فریغون جدا بسر می بردند خلف در سیستان و طغان در بست هر کدام بنو به خود آتش ملوک الطوایفی را دامن می زدند. دیلمیان همه آله دست بغداد شده بودند هم خود می کوشید ند نفوذ خودرا
در قسمت غربی کشور ما بسط دهند .
محمود در میان تمام این بحرانها بخود اعتماد و به نیروی وحدت وقدرت ملی اطمینان داشت و وظایفی را که در پیش داشت میخواست از این راه ایفا نماید و چون معماری توانا وزیرک بنیادی پی افکند که سنگ نخستین تهداب آن عزم و اراده آهنین وی و دیگر ارکان آنرا توحید قلوب وثبات فرزندان وطن استوار گرداند این است که از غزنه به بلخ شد و از آنجا با سامانیان راه مراوده باز کرد و قضیه وفات پدر و خلع برادر و اطاعت رعیت و لشکر را به سلطنت خود بدر بار بخارا نوشت امیر بخارا سیدابوالحسن علوی همدانی را بحضرت بلخ فرستاد وسلطان محمود را تهنیت ها گفت اندر کار هائیکه بدست او رفته بود و بلخ وهرات و ترمد و بست را داخل حدود سلطنت او شناخت و هر دو عاصمه آریانی یعنی بخارا و غزنى بتدبیر محمود متحد گردید و امیر سامانی ازینکه سابقاً خراسان را به بکتوزون سپهسالار خود داده بود تأسف کرد.
محمود تنها بر بلخ و هرات و بست قناعت نکرده استحقاقیرا که به سالاری خراسان داشت و آنرا برای حفظ مرکریت افغانی و بقای مدنیت و تهذیب کشور از بیگانگان امری ضروری می پنداشت و درین راه خودش و پدرش رنج ها برده بودند از دربار بخارا درخواست نمود و ابوالحسین حمولی را بوسالت بدربار بخارا فرستاد وتحف وهدایاى شایسته نیز با او همراه نموده و پیغام داد تا سالاری خراسان را بر عهد سابق بر او محکم دارند. اما ابو الحسین حمولی کار را بازگونه کرد چون به بخارا آمد و دید مقام وزارت عاطل است بجای آنکه وظیفه رسالت را که از دربار غزنه بدو ودیعه داده شده بود انجام دهد بوزارت آل سامان شادمان و مشغول گردید امیرسامانی ها نیز نظر به دسایس و تحریکاتی که بیگانگان اساس نهاده بودند برداعیه سلطان وقعتی نگذاشت و سالاری خراسان را بدو تفویض ننمود .
سلطان محمود چون این امر را مخالف آمال ملی و منافع مملکت دید برآشفت و لشکر تهیه دید و برنیشاپور حمله آورد بکتوزون شهر را تخلیه کرد و از دربار بخارا استعانت نمود امیر ابو الحارث شاه سامانی شخصاً به کمک شتافته به سرخس آمد.
سلطان چون از آمدن امیر شنید با اینکه حشمت وعدت و جنگجویی رجال او بر قوای شاه بخارا فایق بود خواست که حقوق اسلاف آل سامان بدست او ضایع شود و سلطنتی را که هموطنان بلخی او در ماوراءالنهر قایم کرده اند از پا در اندازد و ناموس آن ملک دیرین بقوت او برود لهذا بدون جنگ از نیشاپور به مرورود شتافت و در حدود پل زاغول منتظر وقایع نشست بیگتوزون نیشا پور را متصرف و خودش بسرخس بخدمت امیر بخارا شتافت. در آنجا خواه چنانچه عتبی مینویسد از امیر بخار اطوری که میخواست احترام ندید و خواه چنانکه بیهقی میگوید بر امیر بدگمان و با فایق متحد شده و دیگر سران لشکر را نیز با خود همدست ساخته و در دعوتیکه بیکو توزون آنرا بهانه ساخته بود امیر ابو الحرث منصور را در خیمه خود آورده بر چشم جهان بین او میل کشیدند و حقوق دیرینه او را ضایع ساختند و برجوانی او رحمت نکردند و حتی بر وصیتی که او در حق یکی از پرده نشینان حرم خود کرده بود نیز وقعی نگذاشتند وابو الفوارس عبدالملک برادر صغیر امیر نوح را بپادشاهی برداشتند.
سلطان محمود بطرفداری امیر ابوالحارث و سرزنش فایق وبیکتـوزون به سرخس حر کت کرد و آنها به مرو گریختند سلطان محمود پیرامون مرورا اردوگاه خویش قرارداد فایق و بیکتوزون معذرت ها پیش کردند سلطان محمود از سر جنگ در گذشت و مسرور شد و دو هزار دینار به فقراء خیرات داد اما همین که افواج کوچ کردند قسمتی از سپاهیان امیر به تحریک د اراء بن قابوس بساقه فوج سلطان محمود که تحت لوای نصر بود حمله آورده باره بنۀ او را غارت کردند.
محمو د از این قضیه که هیچ توقع نداشت بر آشفت و ناگهان برگشت و آتش حرب در گرفت نصر برادر خود را باده هزار سوار و ۳۰ فیل بجناح راست و بعضی از صاحب منصبان معتمد خود را با دوازده هزار سوار و چهل فیل بجناح چپ و خود با ده هزار سوار و (۷۰) فیل در قلب سپاه جای گرفته فته افواج متحده امیر عبداالملک فایق بیکتو زون وابو القاسم سیمجوری را در هم شکست .
درین جنگ امیر بخار اهزار نفر مقتول و 2500 نفر اسیر گذاشته خودش به بخارا و ابو القاسم به قهستان و بیکتر زون به جرجان گریخت این جنگ در ۲۷ جمادی الاول 389 واقع شد.
سلطان محمود طوس را بزیر فرمان ارسلان جاذب گذاشت و بدو هدایت داد که بیکتوزون را تعقیب و از خراسان اخراج نماید بیکتوزون متعاقبین را اغفال نموده و پس از کوششی که در برانگیختن اغتشاش در خراسان بر علیه محمود نمود و ناکام شد از دریا عبور نموده از راه دشت غز به بخارا شتافت . سلطان محمود پس ازین بجانب ابو القاسم سیمجوری که در قهستان تهیه قوامی کرد عطف توجه نمود ارسلان جاذب را بمقابل او امر پیشرفت داد و در نتیجه ابوالقاسم مغلوب و به طبس فرار کرد ، و سلطان محمود به نشاپور مستولی شد و آن ملک مراورا مسلم گردید و نصر برادر خود را فرمانده قشون خراسان مقرر کرده خود عازم بلخ شد تا جریانات وقایع را در بخارا مراقبت نماید. و از آنجا واقعه فتح و مغلوبیت عبدالملک را بدر بار خلافت به خلیفه القادر بالله عباسی فرستاد و حشمت خویش را به وی نمود و خلیفه را مجبور گردانید که سلطنت وی را اعتراف نماید و استقلال دولت او را باز شناسد اگرچه محمود را به آن احتیاجی نبود اما از نقطۀ نظر دیانت آنر الازم میشمر دو خلیفه سلطان محمود را حکمران کلیه ممالک مفتوحه قبول کرده به محمود لقب یمین الدوله وامین الملة عنایت کرد و خلعتی فرستاد که تا آن وقت هیچ کس از امراء وسلاطین را نداده بودند محمود خلعت بارگاه خلافت را در روزیکه بارعام داده بود و همه امرای خراسان و اطراف آن در حوالی تخت او بپا ایستاده بودند پوشید و امرای دربار را نیز خلعتهای گرانمایه پوشانید و این لقب در ذی الحجه سنه تسع وثمانین و ثلاثماة که موافق بود به نوامبر 999 به سلطان ارزا نی شد در این ضمن چون امیر عبد الملک بن نوح فرار کرد و هر چه زود تر
برای استرداد تاج و تخت نیاکان خود داخل مجاهده شده به خوارزم رفت
نجبای خوارزم که هنوز به سامانیها تابعیت و وفا داشتند بد و پیوستند.
و منتصر به بخارا حمله برده بدون نتیجه منهزم و به نیشا پور حمله آورد.
نصر برادر سلطان بعد از یک جنگ مختصر در ۲۸ ربیع الاول 391
(25 فروری- ۱۰۰۱) عقب نشینی نموده شبانگاه از راه بوزجان بهرات روان شد سلطان محمود به نیشاپور حمله کرد و منتصر بجرجان گریخت و از انجاه لشکر فراهم آورده در شوال 361 دوباره بخراسان حمله کرد و نصر بار دیگر منهزم شد و از برادر استعانت کرد .
محمود ابو سعید التو نتانش را بکمک او فرستاد و جنگ سخت در گرفت . منتصر به جرجان گریخت و از انجا بر گشته سرخس را استیلا کرد ولی این مرتبه نصر او را شکست فاحش داده اکثر صاحب منصباتش را که ابوالقاسم سیمجوری نیز در انجا بود سیر نموده به غزنه فرستاد آنها را با ابو علی یکجا به قامه گردیز بزندان کردند. منتصر مجدداً بماور النهر حمله برد ولی کاری از و ساخته نشده بمرو عودت نمود و حاکم مرواورا تا ( ابیورد ) واقع در کنار دشت غزبر اند.
منتصر چون عرصه را تنگ دید از محمود استعانت کرد سلطان محمود والی هرات را به کمک او برگماشت ولی منتصر منتظر کمک نشده به بخارا حمله و در شعبان 394 با ایلک خان مصاف داده هزیمت و به خراسان بر گشت واز صحرا عبور نمود به پل زاغول آمد.
ما گفتیم از سیاست های داخلی محمود یکی وحدت ملی وبر افگندن تشکیلات ملوک الطوایفی بود در زمرۀ ملوک محلی شارها در غرشستان خلف در سیستان سوری ها در غور آل فریغون در جوزجانان بودند این هر چار خانواده اهل علم و دانشمند و از شرفای مملکت محسوب می شدند و با دولت محمودی بدیده احترام می نگریستند و در جنگهای هند و مقابله با ترکان ایلک خانی با سبکتلین و محمود همدست بودند و مخصوصاً آل فریغون که خویشاوندی هم با محمود داشتند و هم با آل سامان وواسطة العقد میان این دو خانواده قرار یافته بودند .
شارهای غرشستان را محمود استمالت نموده و به سفارت عبد الجبارعتبی مولف تاریخ عتبی باغزنه متحد گردانیده بود اما در او آخر که شارا بونصر دست از کار کشید و امارت را به فرزند متمردش داد میانه غزنه وغرشستان بهم خورد و امارت شارها منقرض گردید که ما از ان به تفصیل سخن میرانیم.