138

ناهید و دختران قهرمان کابل

از کتاب: سرود خون

سحر شد مرغ حق بر کنگر عرش برین پر زد

افق خندید و خورشید از فراز کوه سر برزد 

به کوی و برزن کابل سپاه کفر سنگر زد

شعار پرچم داس و چکش را پشت هر در زد

وداع دختر و مادر بود فر تماشایی

دو موجودی جدا گردد ز هم پیری و برنای 

یکی لخت دلش را می برد گرگ جگر خایی

یکی را جز شهادت نیست در خاطر تمنایی

در این لحظه که هر جنبیدن مژگان زبان دارد

دو چشم خونفشان با همدیگر راز نهان دارد 

دو دل آری، دو دل قصد و داع جاودان دارد

سهی سروی  ز منزل عزم جنگ دشمنان دارد

تو امشب می روی ز آغوش گرم من به سنگر ها

پر افشان چون کبوتر هامیان کام اژدرها 

در آن وادی که می غلتد بسان گوی ها سرها

در آن وادی که می خوابد بخون سیمینه پیکر ها

به سنگر می روی مادر فدای قد و بالایت

اسیر زلف پیچانت شهید چشم شهلایت

بخونت آبیاری  کن نهال آرزوهایت

ببر تا دامن محشر بدل باغ تمنایت 

مترس از دشمن خونخوار و از تیر جگر دوزش

مترس از بمب آتشبار زهر آلود جانسوزش

مترس از گربگان لقمه خوار دست آموزش

بیک فریاد مستانه بخون ترکن سرو پوزش

بسنگر می روی پیراهن گلنار در برکن

صدای آتشینت را بمیدان آتشین ترکن 

گره زلف پریشانت بزیر سبز چادر کن 

سرود عشق  را بر خوان نوای شوق را سرکن

چراغان کن بخون خود شب جشن شهیدانرا 

به اشکت خیره گردان اختران و ماه تابانرا 

بدشمن درس ده هنگامۀ آزاد مردان را 

به پیش پای خود خم کن سر میهن فروشان را

ز چشم مست شهلای تو جوشد موج خون امشب

نگاه خشمگینت دارد آهنگ جنون امشب

ز شب های دیگر باشد تپیش هایت فزون امشب 

شده آن زعفرانی چهرۀ تو لاله گون امشب 

سپاه دشمن خونخوار آمد باز در جنبش

زمین کن تانکها افتاد سوی شهر در گردش 

فضا از بارش خمپاره و بمب است در لرزش 

هواپیمای غول آسا باوج افتاده در چرخش

هزاران دختر تکبیر گو از هر کنار آمد

حرم پروردگان ناز سوی کار زار آمد

پی صید کبوتر میگ های مرگبار آمد

صدای توپ دشمن از سر بالا حصار آمد

یکی از صف برون آمد چو ماه محفل آرائی 

فرشته صورتی فرخ رخی، خورشید سیمائی 

سیه پوشی، سیه چشمی، غزالی ، سرو بالائی 

لب جان بخش خود بکشاد و با جانسوز آوائی 

کجا شد دعوی صلح و حقوق و خدمت انسان 

کرملن خانه انسان بود یا لانه شیطان

چرا یک ملت آزاد شد در اشک و خون غلتان

چرا کشتید این زن ها چرا کشتید این طفلان

ز چشم اشکبارش شعله آتش نمایان بود

زهر حرفش شرار خشم و برق غیظ تابان بود

بدستش بیرق محراب و منبر بال افشان بود

هنوزش حرفهای آتشین در سینه پنهان بود

برآمد از سپاه کفر بانگ آتشین تیری

مقارن با صدای خندۀ فرمانده پیری 

ازین سو شد بسوی عرش بالا بانگ تکبیری

دریغا گشت (ناهید وطن) ماه زمین گیری

بکابل کوچه کوچه عرصۀ محشر بپا گردید

سراپا باستانی شهر ما ماتمسرا گردید 

سپاه کفر در ملک خدا فرمانورا گردید

ز خون کشتگان صد نو بهار غم بنا گردید

بهر جا نعرۀ تکبیر و چادر ها خون افشان

یکی در شعله ها سوزان یکی در موج خون غلتان

یکی را تیغ بر سینه یکی را تیر بر چشکان

یکی را بر جگر خنجر یکی را بر دهان پیکان 

شب آمد اختران و ماه شد در آسمان پیدا

بسان گوهران ریخته در دامن دریا

شده کابل چو آن کشتی که میسوزد ز چندین جا

ستاده در میان موجهای شوم دهشت را 

نسیم آهسته تر بخرام کاینجا سینه چاکانند

عزیزان بخون خفته خیابان در خیابانند

دم آخر بخاک پاک کشور جبهه سایانند

شکسته در بهار زندگانی نو نهالانند

متاب ای آفتاب اینجا که صدها بی کفن بینی 

بسا گلگون بدنها را جدا از پیرهن بینی 

بخون بیگناهان سرخ صحن صد چمن بینی 

میان خار و خارا شاهدان سیمتن بینی 

ز تو می پرسم ای افسانه گوی قرنها ای ماه

ز تو می پرسم ای تاریخ ای از راز دهر آگاه

شما دیدید آیا زیر این سیما بگون خرگاه

چنین هنگامۀ وحشت بدور سال و سیر ماه

بر آ ای دست حق ای انتقام کبریا روزی

بکش این بی خدایان را زدنیای خدا روزی

نگون کن پرچم منحوس اورا از فضا روزی

جهان را پاک کن از لکۀ این  اشقیا روزی