تعریف زیبایی سمن ناز دختر کورنگ شاه زابلستان

از کتاب: افغانستان در شاهنامه

یکی دخترش بود کز دلبری 

پری را به رخ کرده از دل بری 

شبستان، گلستان ز دیدار او 

دو زلفین مشکین و گلنار او 

بکاخ اندرون ،بت به مجلس بهار 

در ایوان نگار و به میدان سوار 

مهش مشکسای و لبش میفروش 

دو ابرو کمانش به دو درع پوش 

رخ روشنش آتش آبدار 

سر زلف او عنبر تابدار 

کمند افگنان بسته ی گیسویش 

کمان ابروان خسته ابرویش 

دل آشوب دل بند آفاق بود 

بخوبی چو ابروی خود طاق برد 

بچهره چو زهره فرشته قریب 

دل از چشم جادوی او در شکیب 

بلا را بلندی ز بالای او 

دو کیسو پر از حلقه تا پای او 

بهر شست کان زلف دل خواه داشت 

پریشان و شور پیر کشتن پنجاه داشت 

لبش مرده را بازداری روان 

ز دیدار او پدر جوان 

حدیث دهانش چو آمد پدید 

سخن در بیانش به تنگی کشید 

شده سال آن سرو آراسته

سه چارود واز ماه نوخاسته 

یکی بود مردانه و تیغ زن 

سوار سرافراز مردم فگن 

چنان چون بخوبیش همتا نبود 

بمانند مردیش یکتا نبود 

بمیدان جنگ ار برون آمدی 

بمردی ز مردان فزون آمدی 

ببردی به مردی و پا در رکیب 

ز دلها قرار و ز جانها شکیب 

چوبانیزه کردی به گردون نگاه 

بخستی بنوک سنان روی ماه 

به تیغ ارهم آورد خارا شدی 

هم از سنگ لعل آشکارا شدی 

چو روسی کمان را شدی قبضه گیر 

فلک را کمان پشت کردی به تیر 

بنام آن پری رخ سمن ناز بود 

گل و یاسمن را از و ناز بود 

زبد رسته بد شاه زابلستان 

به تدبیر آن دختر دلستان 

ز هر جای خواهشگران خاستند 

ز زابل شه او را همی خواستند


خواهشگران

نه هرگز به کس دادی او را پدر 

نه روزی ز فرمانش رفتی بدر 

هر آنکس که رفتی برش خواستار 

چنین بود رسم اندر آن روزگار 

که با او به کشتی به میدان شدی 

بکشتی گرش بر زمین برزدی 

بدو دادی آن ماه رخ را پدر 

از این شرط و پیمان نرفتی بدر 

و دیگر بدش شرط با ماه روی 

که جفت آن گزیند که بپسندد اوی

دایه کابلی

مر او را زن کابلی دایه بود 

که افسون و نیرنگ را مایه بود 

به هستی به افسون زو اژدها 

نه دیو و پری یافتی زورها 

نهانی سپهر آنچه گفتی ز پیش 

ز گفتار او کم نه بودی نه بیش 

بر آن لاله رخ گفته بد در نهفت 

که شاه گرانمایه گیری به جفت 

بزرگی که مانند او در زمی 

نباشد به خوبی چو او آدمی 

پسر باشدت زو یکی خوب چهر 

که بوسه دهد خاک پایش سپهر 

سمنبر شده شادمان زین نوید 

همی بد نهان دلش پر امید 

ز خواهنده کس پیش نگذاشتی 

هر آن کامدی خوار بگذاشتی 

بمیدان طلب کردیش نازنین 

چو شیرش زدی بر زمینش زکین


رسیدن جمشید به زابل

چو جمشید در زابلستان رسید 

به شهر اندرون رأی رفتن ندید

خزان بد قضار اوا ز باد تفت

زبرگ شجر بر زمین زربفت

بر سیب لعل و رخ برگ زرد

تن شاخ کوژ و دم باد سرد

روان آب بسار  دررو دبار

لب جوی بارش همه گل ببار

دو صد سرو بن دید بید و چنار

زده نغز دکانی اندر کنان

جمشید خسته و مانده دید که در آنجا در میان باغ در زیر سایۀ فرح بخش درختان، صفۀ قشنگی ساخته اند. جمشید جرأت نکرد که پیش برود و در پای درختان بید ایستاد.



سمن ناز در باغ

شه جم بران صفه رفتش ز راه

بیاسو دلختی در آن سایه گاه 

یکی باغ خرم بد از پیش جوی

در او دختر شاه فرهنگجوی 

می و میوه و رود سازان به پیش

همی خورد می با کنیزان خویش


کنیزک

پرستنده ای سوی در بنگرید 

ز باغ اندرون چهرۀ جم بدید 

جوانی همه پیکرش نیکوئی 

فروزنده از و فرۀ خسروی 

بگل برسرشته شده گرد و خوی 

چوبر لاله انگیخته مشک و می 

پری چهره را دید جم ناگهان 

بدو گفت ما را چه بینی نهان 

نترسی که داری تماشا بباغ 

که چون لاله از دل بسوزند داغ 

سر بانوان دخت کورنگ شاه 

در این باغ بنشسته مانند ماه


جمشید گوید

چنین داد پاسخ بدو شهریار 

که از من چه پرسی همی زینهار 

یکی گمره بخت برگشته ام 

ز گم کردن راه سرگشته ام 

ز طالع زبون گشته این اخترم 

ز سرگشته گردون روان برترم 

از آن آب با خوشه آمیخته 

که هست ازرگ تاک رز ریخته 

سه جام از خداوند این بزم خواه 

بمن ده رهان جانم از رنج راه 

کنیزک بخندید و آمد دوان 

ببانو بگفت ای مه مهربان 

کنیزک دوان دوان نزد دختر کورنگ شاه بر میگردد و به او اطلاع میدهند که جوان ذله و مانده از کشور دور نالان و سرگردان راه گم کرده داخل  باغ شده و از فرط خسته گی دو سه جام شراب میخواهد تا ماندگی خود را رفع کند.

جوانی دژم روز ره برد راست 

که گوئی به چهر از تو زیباتر است 

بدین سایۀ رز پناهد همی 

سه جام می لعل خواهد همی 

ندانم چه دارد می و جام و کام 

که نی خوردنی برد و نه میوه نام 

برافروخت رخ زینسخن ماه را 

چنین پاسخ آورده دلخواه را 

که برنا دگر چیز جز می نخواست 

بدانش که مهمان خام است راست


توکیستی؟

سمن ناز از پاسخ عجیب جمشید متعجب شده به همراه کنیزک خود نزد جمشید آمده از او می پرسد که تو از کدام فرقه ئی؟ چه طور به این باغ آمدی از تخمۀ شاهان یا جز لشکریان یا بازایان یا دهقانان هستی جمشید میگوید از این فرق چهارگانه از هیچ یکی هم نیستم و اگر راست میپرسی من از تخمۀ شهریاران میباشم.

می نقل و خوان خواست و آواز رود 

رخ خوب و شادی و بزم و سرود 

بیامد به در با کنیزک بهم 

بدید از در باغ دیدار جم 

شده زرد گلنارش از درد و داغ 

به گرد اندرش کرده مه پر زاغ 

چنان با دلش مهر در جنگ شد 

که در جانش جای خرد تنگ شد 

به جم گفت کای خسته از رنج راه 

بدین سایه گه از چه کردی پناه؟ 

کرائی در این جای جویان شده 

چنین در تک و پوی پویان شده 

مگر زین پرستنده کام آمدت 

که چون دیدیش یاد جام آمدت 

بیاگر به باده دلت کرده رأی 

از این در بدین باغ خرم درای

جمشید گوید:

بدو گفت جم کای بت خوب چهر 

زمهر تو بر هر دلی مهر مهر 

ز شاهانی ار پیشه ور گوهری 

پدر برزگر داری از لشکری 

که باز اریان میوه دادن سود

کدیور بود مرد کشت و درود

به چیز فراوان بوند این دو شاد 

ندانند آیین مرد و نژاد 

سیاهی به مردی نماید هنر 

بود پاد شاهزادگان از گهر 

تو ز این چهار گوهر کدامی بگوی 

دلم را ره شادمانی بجوی 

دختر میگوید:

بت زابلی گفت از این هر چهار 

نیم من جز از تخمۀ شهریار 

پدر دان مرا شاه زابلستان 

ندارد به جز من دگر دلستان 

وزو مر مرا هست فرمانروا 

که جفت آن گزینم که آید هوا 

بر جوی منشین و جای چنین 

بدین باغ نغز اندرای و ببین 

اگر رأی داری می و میگسار 

همت می بود هم بت غم گسار

جم از پیش دانسته بد کار اوی 

خوش آمدش دیدار و گفتار اوی 

بدل گفت این شاه دژخیم نیست 

گر از رازم آگه شود بیم نیست 

کرا در جهان خوی زشت و نکوست 

به هر کس گمانی برد کاندروست 

به مردم خردمند نامی بود 

که مردم به مردم گرامی بود 

به جم گفت و می دوست داری مگر 

که چیزی به جز می نخواهی دگر 

هم از پیش نان با می آراستن 

هم از در برون جام میخواستی 

عروسیست می شادی آیین اوی 

که باید خرد کرد کابین اوی 

به زور آنکه با باده کشتی کند 

فگنده شود گر درشتی کند 

همانکه گمان برد دختر به مهر 

که این است جمشید خورشید چهر 

بدان روزگاران که او بدنهان 

همه حکم ضحاک بد در جهان 

برآورد رامشگر زابلی 

زده چنگ چامۀ کابلی

هوا ابریست از و بخور عبیر

بخندیدم و بنالید زیر

پرستار صفها زده ماهروی

طراز ان بتان طرازنده موی

همه طوق دارو همه حله پوش

بشمشاد مشک و به بیجاده نوش

چه با نازبازی چه با بوی و رنگ

چه با عود و مجمر چه با نای و چنگ

هنوز از فزونی ز می شادکام

نه پیموده بد شاه با ماه جام

که جفتی کبوتر به سان تذرو

بدیوار باغ آمد از شاخ سرو

نرو و ماده گاوان ابر یکدگر

بکشتی کرشمه کنان بادگر

فرو هشته پر گردن افراخته

چونایی دم اندر گلو ساخته

بهم هر دو منقار کرده فراز

چو یاری لب یار گیرد بناز

پریرخ بشرم آمد از روی جم

ز بس ناز آن دو کبوتر بهم

بخنده عقیق یمن میم کرد

چوتنگ شکر میم دو نیم کرد


نشان زدن دختر با جمشید:

ز ترک چگل خواست چاچی کمان

بجم گفت ای نامور میهمان

از این دو کبوتر شده جفت گیر

کدام است رایت که دوزم به تیر

چنین پاسخ آورد جم کز خرد

گشائی سخن این نه اندر خورد

تو هستی زن و مرد من از نخست

زمن باید اندازه فرهنگ جست

زن ارچه دلیر است با زور دست

همان نیم مرد است هر چونکه هست

زنان راز خوبی هنر دست رس

نکوتر سخن پارسائی و بس

هنرهاز زن مرد را بیشتر

ز زن مرد بد در جهان پیشتر

بمن دادی این تیر و چرخ اندکی

کزین دو کبوتر بیفگن یکی

که تا من یکی را فگندم ز پای

وگر پوزش آورد می باز جای

به جمشید از مهر خواهش نمود

نهادش کمان پیش و پوزش نمود

چو جم دید او را بدان نیکوئی

بدان خوش زبانی و آن خوش خوئی

بیادش یکی جام می درکشید

پس آن چرخ زه را به زه برکشید

بگفت ار دو بازوی این ماده راست

بدوزم شوم جفت آن کم هواست

بدان در مراد جم آن ماه بود

هم آن ماه معنیش دریافت زود

چو تیر از بر چرخ بر کردشاه

بزخم کبوتر ز صد گام راه

خدنگ الف از خم نون و دال

برون راند بر دوختش هر دو بال

بدانست دلدادگان ارجمند

بود پور طهمورث دیوبند

بسیش آفرین خواند بر فروهوش

بیادش یکی جام می کرد نوش

بماند از گشاد برش در شگفت

بیازید دست و کمان برگرفت

خمیده کمانی چو ابر وی اوی

همی راست آمد به بازوی اوی

کمان ابر و اندر کمان بنگرید

بدلش اندرون فال نو شد پدید

گر این نر کبوتر دو بالاش راست

بدوزم شوم جفت آن کم هواست

بدین معنی آن شاه را خواست جفت

همان تیز دریافت جم کوچه گفت

گشاد از کمین بر کبوتر خدنگ

تنش چون نشانه فرو دوخت تنگ

شگفتی درو مانده جمشید کی

بسی آفرین کرد بر نیک پی

زتیر و کمان چون به پرداختند

بنوی یکی مجلسی ساختند

بدو گفت خوش مژده ای دادیم

ز شادی در تازه بگشادیم

ز تو بود خرم مرا تاج و تخت

ز تست اینکه جم را به من داد بخت


دختر میگوید: 

چنین داد پاسخ مه دل گسل

که خورشید پوشید خواهی به گل

که گوید به گیتی که ماهان توئی

که جمشید خورشید شاهان توئی

نهان گر کند شاه نام و گهر

نماند نهان نام شاهی و فر

که از ابر دیدار گیتی فروز

بپوشد نماند نهان نور روز

ترا دام و دد باز داند به مهر

که هستی تو جمشید خورشید چهر

مرا این زن پیر چون مادر است

یکی چابک اندیش گندآور است

بیک دم زدن زین فروزنده هفت

بگوید که اندر ده و دو چه رفت؟

نموده است رازت بمن سربسر

که باشد مرا از تو هم یک پسر

ز پیوند یاری چه گیری کنار

که سروت بود پیش و مه در کنار

نگاری نخواهی بهشتی سرشت

که با روی او باشی اندر بهشت

ز خوبی و خوی و خرد مندیم

بهانه چه سازی که نپسندیم

بخوبی بتان پیش کار منند

بمردی دلیران شکار منند

مده روز فرخ به روز نژند

ز بهر جهان دل در انده مبند

جهان دام داریست نیرنگ ساز

هوای دلش دانه و چینه آز

کشد سوی دام آنکه شد رام او

که شد بس جوان مرد در دام او

تو تا ایدری شاد زی غم مخور

چوزایدر شدی بازنایی دگر

بگفت این و گل برگ پر ژاله کرد

ز خونین سرشک آستین لاله کرد

دو نرگس شدش ابر لؤلؤ فگن

بباران همی شست برگ سمن


جم گوید:

دل جم زبس خواهشش گشت نرم

بدو گفت کای گنج فرهنگ و شرم

از آن راز بیرون نیازم همی

که بر جان بترسم که آرم غمی

هم از بخت ترسم که دمساز نیست

هم از تو که با زن دم راز نیست

که موبد چنین داستان زد ز زن

که با زن دم از راز هرگز مزن

سخن همچو مرغست و دامست کام

نشیند به هر جا چو بجهد ز دام

پدرت ار ز من گردد آگاه نیز

بود کم شود دشمن از بهر چیز

بطمع بزرگی نگه داردم

بضحاک ناپاک بسپاردم 

کسی کش نه شرم از نکوهش نه غم

کند هرچه رأی آیدش بیش و کم


دختر گوید:

دلارام گفت ای شه مرزیان

نه هر زن دودل باشد و یک زبان

همه کس به یکخوی و یکخواست نیست

ده انگشت مردم بیک راست نیست

چنان دارم راز تو روز و شب

که با جان بود کو براید ز لب

به گیتی ندارم پناه تو کس

همه دشمنت منم دوست بس

مشو با من ایدر بمان شاد کام

نباید که جائی درافتی بدام

کرا بخت فرخ دهد تخت و گاه

چو خرسند نبود در افتد بچاه

کنون عهد کردم من این نامدار

که باشم پرستار و تو شهریار

بشادی بساز و از این در مرو

که یزدانت شاید نوازد ز نو

همی خویشتن را به چهرو به ساز

از و جز جنبش ندانست باز

یکی آیینه داشت گفتی به پیش

همیدید روشن درو چهر خویش

بیاد آمدش تخت شاهنشاهی

کزو کرد بد خواه ناگه تهی

دلش گشت دریای درد از دریغ

شدش دیدگان همچو بارنده میغ