احوال دوشیزه مریخ که دعوی رسالت کرده

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

در گذشتیم از هزاران کوی و کاخ

بر کنار شهر میدان فراخ

اندر آن میدان هجوم مرد وزن

در میان یک زن قدش چون نارون (۲)

چهره اش روشن ولی بی نور جان

معنی او بر بیان او گران


حرف او بی سوز و چشمش بی نمی

از سرور آرزو نا محرمی

فارغ از جوش جوانی سینه اش

کور و صورت نا پذیر آئینه اش

بی خبر از عشق و از آئین عشق

صعوه ی رد کردی ی شاهین عشق

گفت باما ان حکیم نکته دان

نیست این دو شیزه از مریخیان

ساده و آزاده و بی ریوو (۱) رنگ

فرز مرز اورا بدردید از فرنگ

پخته در کار نبوت ساختش

اندرین عالم فرو انداختش

گفت نازل گشته ام از آسمان 

دعوت من دعوت آخر زمان

از مقام مرد وزن دارد سخن

فاش تر می گوید اسرار بدن

نزد این آخر زمان تقدیر زیست

در زبان ارضیان گویم چیست


تذکیرنبیء مریخ

ای زنان ای مادران ای خواهران

زیستن تاکی مثال دلبران ؟

دلبران اندر جهان مظلومی است

دلبری محکومی و محرومی است 

در دو گیسو شانه گردانیم ما

مرد را نخچیر خود دانیم ما

خود گدازیهای او مکر و فریب

درد و داغ و آرزو مکر و فریب

درد و داغ و آرزو مکر و فریب

گر چه آن کافر حرم سازد ترا

مبتلای درد و غم سازد ترا

همبر او بودن آزار حیات

وصل او زهر و فراق او نبات

مارپیچان از خم و پیچش گریز

زهر هایش را بخون خود مریز

از امومت زرد روی مادران

ای خنک آزادی بی شوهران

وحی یزدان پی به پی آید مرا

لذت ایمان بیفزاید مرا

 

آمد آن وقتی که از اعجاز فن

می توان دیدن جنین اندر بدن

جاصلی برداری از کشت حیات

هر چه خواهی از بنین و از بنات

گر نباشد بر مراد ما جنین

بی محابا کشتن او عین دین

در پس این عصراعصار دیگر

آشکارا گردد اسرار دگر

تا بمیرد آن سراپا اهرمن

همچو حیوانات ایام کهن

رستن از ربط دوتن توحید زن

حافظ خود باش و برمردان متن


رومی

مذهب عصر نو آئینی نگر

حاصل تهذیب لادینی نگر

زندگی را شراع و آئین است عشق

اصل تهذیب ایت و دین وین است عشق

ظاهر او سوز ناک و آتشین

باطن او نور رب العالمین

از تب و تاب درونش علم وفن

از جنون ذوفنونش علم وفن

دین نگردد پخته بی آداب عشق

دین بگیر از صحبت ارباب عشق