مولانا و خلیفه عبدالحکیم ، مدیر مدرسه فرهنگی اسلامی لاهور

از کتاب: از کوچه عرفان

جلال الدین محمد مولوی بلخی بزرگترین شاعر عارف در جهان اسلام است ، بدون ترس از مخالفین میتوان ادعا کرد که در سراسر قلرو ادبیات عارفانۀ جهان ، کسی را نمیتوان یافت که از حیث عمق معنی جامعیت محتوی وو سعت صدر به پایۀ او برسد . در شرق و در غرب عرفانی نیز بوده اند که شاید تجربۀ عارفانه و روحانی شان با دریافت های روحانی مولانا قابل برابری باشد ، اما جنبه های عاطفی و شهودی ، تجربه های عارفانه با خردی بدین حد روشن و توانا همراه نبوده است . بی همتایی مولانا در این است که در وجود او عقل با وجدان مذهبی عمیق و وسیع بهم پیوسته است . جهان اسلام لقب مولوی معنوی را بدو بخشیده است . او عالم دینی است که با قدرت تفلسف خود در کنهه همۀ مظاهر مادی و معنوی راه می یابد نقاب ظاهرانه را بر میگیرد تا بحقیقت پنهان ورای آنها برسد او در حالیکه در مجادله همپای سقراط و افلاطون است اما پیوسته بدین حقیقت ادغان دارد که منطق مشکل کشای  حیات نیست . او میراث دار عقلی وسیع متنوع است. مسلمانیست که غنای معنوی ای که سلالۀ شکوهمند پیغامبران بزرگ ، ابراهیم (ع) تا محمد مصطفی صلی الله علیه وسلم برای بشریت بر جای نهاده اند و به ارث برده است . ما اخلاق متین انبیای بنی اسرائیل  ، بینش پویای حیات اسلامی و عشق همه شمول عیسی مسیح (ع) را در او باز می یابیم.


مولانا اثر سترگش مثنوی را «دکان وحدت» می نامد که در آن ناسازگاریهای حیات ، توازن یافته و تناقضات ، به وحدت خلاق از میان برخواسته است . این نکتۀ انسانی یا الهی برای او بیگانه نیست. او با تمام توان و اعتقادش اندیشه اصلی اسلام و وحدت اساسی همۀ مذاهب روانی را بسط میدهد . و روزنۀ  روح او از همه سو باز است با اینکه مسلمان معتقد و مجری احکام است ، اما سرشتی آزاد اندیش دارد ، چرا که اعتبار صورت را در مقایسه با معنی ثانوی میداند، او معترض معترضان است ، و در بیان کردن این عقیده  خود خستگی نمیشناسند گه : در ساحت معنی استناد صرف به سنت بدون دریافت و ادراک هیچ  فایدۀ ندارد . بنظر او خدا حقیقیتی است حقیقی تر از همه محسوسات و تجارب حسی – که مسلمان آنرا باید به دل تجربه کرد و انرا دریافت . او این رابطه میان انسان و خدا را در اعماق هستی خود می یابد ، و بی نهایت نهایت را در آغوش میکشد . محال است که بتوان بر نابغۀ چون او عنوانی داد . روزی سر دستۀ متعصبان کلامیان طرحی ریخت تا با گرفتار کردن او در مناظره ها او را بی اعتبار کرده به اصطلاح بدعتهای او را بر ملا کنند و نخست از وی پرسیدند که پیرو کدام از هفتاد و دو فرقه است ؟ اما او پاسخی مخالف انتظار داد و گفت که به همۀ هفتاد و دو ملت (فرقه) اعتقاد دارد . و مرادش از این گفته ها آن بود که هر فرقهای حقیقتی هست و تنها بوسیلۀ پیروان بی خرد متعصبان غالی دچار مبالغه و تحریف شده است . متکلم مذکور از پاسخ مولانا حیران ماند و نمی دانست با کسی که چنین نظرگاه نا معین دارد ، چه کند . زیرا او در مثنوی در دفتر سوم چنین فرموده:

با دو عالم عشق را بیگانگی      اندر او هفتاد و دو دیوانگی 

غیر هفتاد ودو ملت کیش او    تخت شاهان بندی پیش او

آتش از عشق بر جان بر فروز     سربسر فکر عبارت را بسوز*۵۰

و همچنان در جزوه سوم دیوان کبیر عشق شمس ، تنقیح و تصحیح مرحوم فروزانفر می فرماید:

من از اقلیم بالایم سری عالم نمی دارم 

نه از آبم نه از خاکم ، سری عالم نمی دانم 

اگر بالاست پراخترو گر دریاست پر گوهر 

و گر صحراست پر ابهر ، این را هم نمیدانم 

جز این منهاج روز و شب بود عشاق را مذهب 

که من مسلک به زیر این کهن طارم نمیدانم*۵۱

سپس نویسنده به شرح حال مبسوطی در مورد مولانا پرداخته که قبلا در صفحات گذشته به طول و تفصیل در آن پرداخته ایم . و از تذکر دو باره آن لزوما صرف نظر گردید. *۵۲