شنیدم کوکبی با کوکبی گفت
از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری
، قطعه
شنیدم کوکبی با کوکبی گفت
که در بحر و پیدا ساحلی نیست
سفر اندر سرشت ما نهادند
ولی این کاروان را منزلی نیست
(۲)
اگر انجم همانستی که بود است
ازین دیرینه تابیها چه سود است
گرفتار کمند روزگاریم
خوشا آنکس که محروم وجود است
(۳)
کس این بار گران را بر تنابد
زبود ما نبود جاودان به
فضای نیلگونم خوش نیاید
ز اوجش پستی ان خاکدان به
(۴)
خنک انسان که جانش بیقرار است
سوار راهوار روزگار است
قبای زندگی برقامتش راست
که او نو آفرین و تازه کار است