ای امیر کامگار ای شهریار

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

ای امیر کامگار ای شهریار

نوجوان و مثل پیران پخته کار

چشم تو از پردگیها محرم است

دل میان سینه ات جام جم است

عزم تو پاینده چون کهسار تو

حزم تو آسان کند دشوار تو

همت تو چون خیال من بلند

ملت صد پاره را شیرازه بند

هدیه از شاهنشهان داری بسی

لعل و یاقوت گران داری بسی

ای امیر ابن امیر ابن امیر

هدیۀ  ئی از بینوائی هم پذیر

تا مرا رمز حیات اموختند

اتشی در پیکرم افروختند

یک نوای سینه تاب آورده ام

عشق را در عهد شباب آورده ام

پیر مغان شاعر آلمانوی (۱)

آن قتیل شیوه های پهلوی

بست نقش شاهدان شوخ و شنگ 

داد مشرق را سلامی از فرنگ

در جوابش گفتم ام پیغام شرق

ماه تابی ریختم بر شام شرق

تا شناسایی خودم خود بین نیم

با تو گویم او که بود و من کیم

او زافرنگی جوانان مثل برق

شعله ی من از دم پیران شرق

او چمن زادی چمن پرورده ئی

من دمیدم از زمین مرده ئی

او چو بلبل در چمن «فردوس گوش»

من بصحرا چون جرس گرم خروش

هر دو دانای ضمیر کائنات

هر دو پیغام حیات اندر ممهات

هر دو خنجر صبح خند, آئینه فام

او برهنه من هنوز اندر نیام

هر دو گوهر ارجمند و تاب دار

زاده ی دریای نا پیدا کنار

او زشوخی در ته قلزم تپید

تا گریبان صدف را بر درید

من به آغوش صدف تابم هنوز

در ضمیر بحر نایابم هنوز

آشنای من زمن بیگانه رفت

از خمستانم تهی پیمانه رفت

من شکوه خسروی اورا دهم

تخت کسری زیر پای او نهم

او حدیث دلبری خواهد زمن

رنگ و آب شاعری خواهد زمن

کم نظر بیتابی جانم ندید

آشکارم دید و پنهانم ندید

فطرت من عشق را در برگرفت

صحبت خاشاک و اتش در گرفت

حق رموز ملک و دین بر من گشود

نقش غیر از پرده ی چشمم ربود

حق رموز ملک و دین برمن گشود

نقش غیر از پرده ی چشمم ربود

برک گل رنگین زمضمون من است

مصرع من قطره ی خون من است

تا نه نداری سخن دیوانگیست

در کمال این جنون فرزانگیست

از هنر سرمایه دارم کرده اند

در دیار هند خوارم کرده اند


لاله و گل از نوایم بی نصیب

طایرم در گلستان خود غریب !

بسکه گردون سفله و دون پرور است

وای بر مردی که صاحب جوهر است

دیده ئی ای خسرو کیوان جناب

آفتاب ما توارت بالحجاب 

ابطحی در دشت خویش از راه رفت

از دم او سوز الا الله رفت

مصریان افتاده در گرداب نیل

سست رگ تورانیان ژنده پیل

آل عثمان در شکنج روزگار

مشرق و مغرب زخونش لاله زار

عشق را آئین سلمانی نماند

خاک ایران ماند و ایرانی نماند

سوز و ساز زندگی رفت از گلش

ان کهن اتش فسرداندردلش

مسلم هندی شکم را بنده ئی

خود فروشی دل ز دین بر کنده ئی

در مسلمان شان محبوبی نماند

خالد و فاروق و ایوبی نماند

ای ترا فطرت ضمیر پاک داد

از غم دین سینه ی صد چاک داد

تازه کن ائین صدیق و عمر

چون صبابر لاله صحرا گذر

زیرک و روین تن و روشن جبین

چشم او چون جره بازان تیز بین

قسمت خود از جهان نایافته 

کوکب تقدیر او نا تافته

در قهستان خلوتی ورزیده ئی

رستخیز زندگی نا دیده ئی

جان تو بر محنت پیهم صبور

کوش در تهذیب افغان غیور

تا صدیقان این امت شوی

بهر دین سرمایه ی قوت شوی

زندگی جهد است و استحقاق نیست

جز بعلم انفس و آفاق نیست

گفت حکمت را خدا خیر کثیر

هر کجا این خیر را بینی بیگر 

مرشد رومی حکیم پاک زاد

سر مرگ و زندگی برما گشاد

«هر هلاک امت پیشنی که بود

زانکه بر جندل گمان بردند عود(۱)

سروری دردین ما خدمت گری است

عدل فاروقی و فقر حیدری است

در هجوم کار ها ملک و دین

با دل خود یک نفس خلوت گزین

هر که یکدم در کمین خود نشست

هیچ نخچیر از کمند او نجست

در قبای خسروی درویش زی

دیده بیدار و خدا اندیش زی

قاید ملت شهنشاه مراد

تیغ اورا برق و تندر خانه زاد