138

ایوان خواجه

از کتاب: سرود خون ، قصیده

مطلع خورشید سرمدی 

دیر آمدی به کلبه ام ای بی وفا بهار

با یار آشنا نکند کس جفا بهار

با باد بامداد تو می بود بوی مهر

عشق آفرین و مژده ور وجان فزا بهار

نظارۀ شب تو به سیمای آسمان

می داشت جلوه گر ملکوت خدا بهار

آواز قطره قطرۀ باران دلکشت

می کرد نقش در دل شب صد نوا بهار

از ماورای پردۀ ادراک ما مدام

می خواست با فروغ ستاره صدا بهار 

در مقدم تو بوسۀ اخلاص می نمود

چشمم جدا نثار و دل من جدا بهار

بلبل به باغ وصف جمال تو می سرود

با شعر نغز خواجۀ معجز ادا بهار

می شد به بوی گلشن شیراز شام ها

بال پری خیال مرا رهنما بهار

می شد به بوی گلشن شیراز شام ها

بال پری خیال مرا رهنما 

اکنون شنیده ام که در آن گل زمین ذوق

باریده بمب، آتش و مرگ از فضا بهار 

بر خوابگاه حامی صلح بشر دریغ

دشمن شعار جنگ نموده ه پا بهار

شیخی که خون گریست به بغداد و ماتمش

بغدادیان دهند به خونش  جزا بهار

آید هنوز نعرۀ سعدی ز بوستان

در دعوت  بشر سوی صلح و صفا بهار

شیراز شهر عشق و گلستان آشتی ست

خواهند شهر عشق چو ماتمسرا بهار

ایوان خواجه مطلع خورشید سرمدیست 

انوار آن نگر به صباح و مسا بهار 

خاک درش بدیدۀ تعظیم می برند

دردی کشان مصطبه چون کیمیا بهار

این طرفه خلوتی است که رندان می فروش

کردند راز عشق در آن بر ملا بهار

از بحر فتنه موج مفاسد کشیده سر 

تا خود برد سفینۀ مارا کجا بهار

ما سالها غنوده به بالین غفلتیم

امیدوار سایۀ بال هما بهار 


سرود خون

با بی وطن مگو سخن از نرگس و سمن 

از خار گو که هست که به دل آشنا بهار

ما اهل غربتیم گلو گیر گریه کن

کم کن به هرزه خندۀ دندان نما بهار

آواره راست باغ و بیابان یکی به چشم

یک سان به نزد اوست ربیع و شتا بهار

مشکل فتاده بر سر مشکل به کار ما

مائیم و آستانۀ مشکل گشا بهار