محمد ابراهیم (دده وفات ۹۳۷ هجری)

از کتاب: از کوچه عرفان

در کتاب مثنوی شاهد شهرت دارد و یک نسخۀ خطی آنرا که امکان دارد حدود دو صد سال پیش کتابت شده باشد توسط مرشد معظم جناب مولانا نیاز احمد جان فانی نظر بمرحمتی که بمن دارند تحفه داده بودند که در نزدم موجود است و وی در اشعار عارفانۀ خویش مثنوی مولانا جلال الدین محمد بلخی را که خود از شیفتگان وی بوده (وفات ۹۳۷) در حدود سه هزار بیت از مثنوی را تضمین کرده است که ما بطور نمونه یک قسمت آنرا در اینجا می اوریم:

این مفردات از جلد اول است :

آتشست این بانگ نای و نیست باد 

هر که این آتش ندارد نیست باد *۵۳

از دم نایی چو هو رفت اندرو    آتشی پیدا شد از انوار هو 

مردۀ عشاق زین آتش بسوخت  

 در شعاعش شمع دلها شان بسوخت 

گر تو خواهی روشنی شمع دل   

 شو برون از ظلمت این آب و گل 

باش خالی از تشاویش جهان

تا ترا انوار هو گردد عیان 

روز حب سیم و زر دل را بشو

تا دلت روشن شود از انوار هو 

بند بگسل باش آزاد ای پسر 

چند باشی بند سیم و بند زر

باز کن با عشق بالِ باز جان 

تا کند پرواز اندر لا مکان 

پاک شوز آلایش دنیای دون 

تا نباشی دام شیطان زبون 

گر شوی از عشق مستِ جامه پاک 

می شوی ز اوصاف ناشایسته پاک 

مرغ دل را رام کن در دام عشق

باش سر مست مدام از جام عشق 

عشق شویده جمله چرک و عیب را 

میدراند پرده های غیب را 

هر که را جامه ز عشقی چاک شد 

او ز حرص و جمله عیبی پاک شد*۵۶

در حقیقت عشق ز اوصاف خدا است 

هر که عاشق ز هر عیب او جدا است 

چون در اید در بشر ان وصف پاک 

جمله اوصاف بشر گردد هلاک 

باش عاشق تا کشاید چشم جان 

سرمه ساز از خاک راه عاشقان 

تو مباش از جملۀ عشاق دور 

تا بیایی از بقاشان فیض نور 

با وصال عاشقان مشتاق باش 

همزمان و محرم عشاق باش 

علت عاشق ز علتها جُدا است 

عشق اصطرلابِ اسرار خدااست *۵۵

هر که زین علت نگردد مبتلا 

او کجا گردد ز علتها جدا 

هر که او باشد ازین علت علیل

با طبیبان علتش گردد دلیل 

ای خنک آنرا که این علت رسید 

 از همه علت ورا صحت رسید

باش دائیم همنیشین با عاشقان 

تا سرایت میکند از درد شان

هین مگو فردا بیا و زود باش 

وقت سیف قاطع لست ای حواجه تاش 

چونکه در عهد خدا کردی وفا 

از کرم عهدت نگهدارد خدا *۵۶

عهد کردستی برحمان الرحیم 

نشکنی از مکر شیطان رجیم

گر نه یی تو طفل هستی از رجال 

در فریبد دیو کی یابد مجال 

این جهان جوز و مویز است ای پسر

خلق عالم همچو طفلان بی خبر 

می فریبد دیو با جوز و مویز

گر تو طفلی نیستی مرد ای عزیز

گر نگشتی سیرتو طفل رهی 

کی تو از اسرار مردان آگهی 

طفل ره را فکرت مردان کجا ست 

کو خیال او و کو تحقیق راست 

عشقهایی کز پی رنگی بود 

عشق نبود عاقبت ننگی بود *۵۷

هر که عاشق می شود بر شکل و رنگ 

چون فنا شد شکل و رنگ او مانند دنگ 

تافت بر دیوار تاب آفتاب 

چون بدید ابله بدان دیوار تاب 

ز آفتاب عاشقی دیوار او 

بهر تاب او کرد بر دیوار رو 

چون که رفت آن تاب از دیوار باز 

عشق آن ابله شود رنگ و مجاز 

همچنین فرمود مولانا چنان 

تو بیان حضرتش از و حی دان 

ظاهرت تیرگی افغان کنان 

باطن تو گلستان در گلستان *۵۸

ظاهرت خواهد شدن آخر خراب 

جسم تو آخر شود مشت تراب 

باطنت باقی بماند پایدار 

اندر او عیش نوید وصل یار 

اهل دل کردند صورت را خراب 

کرد در باطن خدا شان فتح باب 

ظاهر مسکن و غمگین خوار 

باطنآ شاد و فرح با وصل یار 

ظاهرش پژمرده و گشته خراب 

باطنش با شاهد و بزم و رباب *۵۹