فلک قمر

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

این زمین و آسمان ملک خداست 

این مه وپروین همه میراث ماست

اندرین ره هرچه آیددرنظر

با نگاه محرمی اورانگر

چون غریبان دردیارخودمرو

ای زخود گم اندکی بیباک شو

این وآن حکم ترا بردل زند

گرتو گوئی این مکن آن کن کند

نیست عالم جزبتان چشم وگوش

اینکه هر فردای اومیرد چودوش

دربیابان طلب دیوانه شو

یعنی ابراهیم این بتخانه شو

چون زمین وآسمان راطی کنی

این جهان وآن جهان راطی کنی

ازخدا هفت آسمان دیگر طلب

صد زمان وصدمکان دیگر طلب

بی خود افتادن لب جوی بهشت

بی نیاز ازحرب وضرب خوب وزشت

گرنجات مافراغ ازجستجوست

گورخوشتر ازبهشت رنک وبوست

ای مسافر جان بمیرد از مقام

زنده ترگردد زپرواز مدام

هم سفربااختران بودن خوش است

درسفر یک دم تیا سودن خوش است

تا شدم اندر فضاها پی سپر

آنچه بالا بود زیر آمد نظر

تیره خاکی برتراز قندیل شب

سایه ی من برسرمن ای عجب

هر زمان نزدیک ترنزدیک تر

تا نمایان شد کهستان قمر

گفت رومی ازگمانها پاک شو

خوگر رسم وره افلاک شو

ماه از مادور وباما آشناست

این نخستین منرل اندر راه ماست

دیروزود روزگارش دیدنی است

غارهای کوهسارش دیدنی است

آن سکوت آن کوهسار هولناک

اندرون پر سوز وبیرون چاک چاک

صد جبل ازخافظین (۱)ویلدرم

بردهانش دود وناراندر شکم

ازدرونش سبزه ئی سربر نزد

طایری اندر فضایش پرنزد

ابرها بی نم هواها تند وتیز

بازمین مردئی اندر ستیز

عالم فرسوده ئی بی رنک وصوت

نی نشان زندگی دروی نه موت

نی بنافش ریشه ی نخل حیات

نی به صلب روز گارش حادثات

گرچه هست ازدود مان آفتاب

صبح وشام اونزاید انقلاب

گفت رومی: خیزوگامی پیش نه

دولت بیدار راازکف مده

باطنش ازظاهر اوخوشتراست

درقفار(۲)اوجهانی دیگراست

هرچه پیش آیدترا ای مردهوش

گبراندر حلقه های چشم وگوش

چشم اگربیناست هرشی دیدنی است

درترازوی نگه سنجیدنی است

هرکجا رومی برد آنجا برو

یک دو دم ازغیراو بیگانه شو

دست من آهسته سوی خود کشید

تندرفت وبرسر غازی رسید