111

چهل تنگه قرضدار

از کتاب: سه مزدور
05 November 1988

بود نبود، بود یار بود ، زمین نبود شد یار بود ، يک چهل تنگه قر ضدار پدر آزار مادر آزار بود ، در نان خوردن تیار در کار کردن بیمار بود این چهل تنگه قرضدار پدر آزار مادر آزار ، بود  مانند دیگر هایش از زیردار گریختگی نبود زیرا در روز گار این اشک گرمی باخته نم گم کرده، عصیان چشم تراخم کوبیده خانواده اش که در آن برادرهای یتیمش روزهای دراز قغ ، قغ سرفه میکردند ، دوره مینشستند و سنگ و چوب راچلم میساختند و به تقلید پدر چرسیشان ، چرس بازی میکردند در آن روزگار دارها جای خود را به اتاقک های سرد و شوره خورده بیگانه با خورشید گذاشته بود و این چهل تنگه قر ضدار ماهم یکی دو سال در آن اتاقک های سرد شوره خورده بیگانه با خورشید که نامش را گذاشته اند زندان بود و باش کرده بود.

اگر چه خودش تادم مرگ میگفت که لعنت بر تهمت نا حق ، پول موترران را برادرش دزدیده بود و زد بگردن بیچاره چوچه کلینر و انداخت او را در بندی خانه اما خدا میداند در حالیکه دونفر شاهد عاقل،  بالغ و مسلمان شهادت میدادند که پول را چوچه دزدیده است . از کجا میشد دانست که ادعای موتر ران درست نبوده . خیر هر چه بود دیگر بعد از رها یی از زندان ، چهل تنگه قرضدار کلینر را رها کرد و با شهادتنامه بندی خانه دیگردنده پنج برداشتن و درمیان گرد و در میان گرد و خاک لاری های هشتن تن مانند سگ بودنه گیر دویدن و بدتر از آن در سرما های جان گزا به آهنهای پشت لاری خود را آویختن در نظرش هیچ و پوچ می آمد وحتى يک جا نکنی بیهوده و پست خاصه آنگاه که چرس می زد و یا بگفت چرسی ها گل دود میکرد سلطان هفت اقلیم بود و بر برو بحر فرمان میراند همه غرورهای در هم کوفته اش همراه بیحالی سر گردانی در گنبد پرغوغاى دماغش انعكاس میکرد. از پشت شیشه های سرخ چشمانش حماسه های در هم نشکستۀ نیروهای انسانی با فریاد آتش گرفته امیال واپس زده هفت پشتش وا ویلای نسل های محکوم را سر میدادند و این چهل تنگه قرضدار در دنیاهای بی مرز زهر آگینش نا پدیدمی شد. آنجا ها اوج میگرفت و تا مرز يک خواب سرا سر کابوس و یک بیداری سرا پا درد گرسنه می رفت و میرفت. هنوز با اینکه بزرگ شده بود دوستانش چوچه صدا یش می کردند. خیر ، خواه چوچه بگو پیمش خواه مانند بعضی کوچکی ها چهل تنگه قرضدار ، این مرد چند سالی هم به روان پدر مرحومش نفرین خلق خدا را ارمغان میفرستاد. دستهای چرکین درشت کف کف شده اش روزی صدها کیسه را می لیسید . و همه را با يک نشستن در قمار می باخت و پول چرس را هم شام شام از چوکی دار بازار قرض میگرفت شب که به که به آمد، برای آنکه از گله و شکایت مادر به هر در سرگردانش وارهیده باشد، خود را میزد به در دیوانگی و از ارواح گذشته ها پیام میآورد، غم غم میکرد خواب می دید، غیب میگفت و تا نیمه های شب خواب را به چشم یتیم های پدرش حرام میکرد يک شام تاريک بود ، از آن شام های دق و یاس اندود . از آن شام های غریبان که در سیاهی سردش خورجین و چوب گدایان خاک آلود مانده چون سپرها و سر نیزه های سپاهیان شکست خورد افسانه های قدیم پراگنده و تنها تنها ، مشت غم برسینه تماشاگر میکوفت. زنجیر دروازه به شدت باز شد و چهل تنگه قرضدار چون پیل مستی به درون جست سکوت رقت آوری حویلی كوچک شانرا ناراحت ساخت و پیش نگاه و حشت آلود چهار برادر کو چکش کج کج دوید ، راه را مانده یا مولا گفته خیزیزد و از ارسی خود را به داخل خانه انداخت . مادرش كه در يک گوشه تاريک خانه مرده متحر کی ( اگر مرده متحر کی پیدا شود ) نرم نرم شور میخورد و از حرکات آهسته آهسته و نیمه نیمه اش هیچ دانسته نمیشد چه میکند تکانی خورد و چیخ زد و در يک چشم به هم زدن گو مادری در آن خانه نبود. سایه مرده متحرکی در آن گوشه هرگر نمی جنبید مادر به خانه همسایه پناه برد هنوز چهل تنگه قرضدار کمیدی تراژیدی های زنده گیش را سر نکرده بود و هنوز بر گور زندگی مرگ اندودش قهقه دیوانه وار سر نداده بود هنوز خواب ندیده بود، و غیب نگفته بود ، آواز دف در خانه همسایه فرو نشست و انبوهی زن لبسرين و سرخی کرده با امیل های سکه نقره که چپ و راست به گردن آویخته بودند، برسرش ریختند و در میان همه چشمان سیاه مادرش در عقب چند تار خاک آلود موی چرکینش پر آب، پر آب میشد ولبش را زیر دندان میفشرد و هیچ نمیگفت . چهل تنگه قرضدار را نگاه های بر انگیزنده شهوت آلود زنان جوان بیتا بتر کرده حالا دیوانگی نمیکرد ، کی میکرد ! کف بر لب آورد و تا توانست سرش را به چپ و راست تکان داد ومانند شترهای مست به هیچ زنجیر بند نمیشد. دندانهایش رامانند سنگهای گور با هم فشرد و شروع کرد به غیب گویی ، پیره زن خمیده ییکه سرش را و سمه بسته بود ، آهسته به دیگران گفت :

مگم یادتان رفته که خدا بیامرز پدرش ، سرور جما دار گفته بود که ای بچه بی ایچ نیس همه خاموشانه به چشمان هم دیدند شاید هرگز چنین چیزی نشنیده بودند یا راستی یادشان رفته بود از چهره هایشان که چیزی دانسته نمیشد . کسی در باره مسافرش پرسید چهل تنگه قرضدار در میان غم غم گنگی جوابش را داد و همچنان به دیگر پرسشها هم جواب های بی سروته گفت. هر چه كلمه ركيک و هر چه زشت که میدانست بیرون ریخت وزد خود را به خواب و مانند گاو حلال کرده ساعتها خر زد.

زنان هر کدام مشتی نصیحت تحویل مادر بیمار چهل تنگه قرضدار کردند که جوان بی گپ نیست نظر کرده است و خـــود شان رفتند خانه همسایه برای سمنک پزی شفق داغ بوی سمنک پخته در حویلی تنگ چهل تنگه قرضدار پیچید و برادرک هایش در زیر لحاف پاره پارۀ شان همچنان خوابیده رقصیدند ، واه واه گفتند و به دختر همسایه که با کاسه گلی خرامان خرامان میآمد سلامها نثار کردند و تفتی را که از کاسه به هوا بر می خاست، از دور و با اشتهای تمام بلعیدند . دختر همسایه کاسه را کنار ارسی گذاشت و رفت چهار كودک دو چهار پنج و شش ساله به جان مادر خود چسپیده بودند و او را تا می توانستند به سختی شور میدادند . اما پیکر استخوانی مادرشان چون چمبر دف حلقه شده بود گویی. با گیسوانش پاهایش را محکم بسته بودند و سرد مانند کندۀ یخ افتاده بود. هیچ نبود که از خواب بیدار شود . ناگهان چهل تنگه قرضدار جنبید و مانند شاخ بلوط در جایش روييد و با يک جهش لگد محکمی به پهلوی کاسه سمنک زد و بعد افتاد دنبال بچه ها آنان چون گنجشکها به هر گوشه حویلی فرار کردند و ناگهان در کوچه هل هله بر خاست . کسی صدا کرد.

- چوچه ملنگ يا هو يا منهو! علم بزرگی بر دوش یکی از چرسی ها بود .

دو ، سه پا برهنه دیگر به دنبالش افتاده بودند که صبح روز نو روز ، زود از همه بر تارک زيارت خود ساخته شان که تل خاکی بیش نبود بیرقی بلند کنند و دامی برای مرغ بلند آشیانی بگذراند که نامش را در قاموس انسانها گذاشته اند : نان.

ساعتی نگذشته بود که قاضی شهر کسانی را فرستاد ، علم شانرا واژگون کرد و خودشان را کشان کشان در میان خنده و ، استهزای مردم به محکمه کشید. همان بود که چوچه یا همان چهل تنگه قرضدار نمیدانم چطور شد فرار کرد، و بادو سه چهل تنگه قرضدار پدر آزار دیگر پیوست و یکه راست رفتند سوی ده. آخر دیگر کجا میشد رفت ؟ غیر از ده .

در اینجا ترا زیدی خنده ها آغاز میگردد فکرش را بکنید پو گانی : آخ که ترسیم ناپذیر است. پوگانی ، پهنای بزرگی که بدو حصه تقسیم میشود: دیمه پوگانی و آبی پوگانی در دامنه تیر بند ترکستان ، آنسوی شهر میمنه

پوگانی زمین های فراخ گندم است مانند تخته های طلا. مغاره ها برای مارمولک ها و مغاره ها برای انسانها ، عف عف سکها ، بغ بغ گوسفندان از چرایاز آمده در میان غروب های خاموش و پنج وقت آذان دهاتی خسته از کار و کشت بر گشته چون ستون های بلور واست بسوی آسمانها.

عمامه ها ، چادرها، همه سفید همه چرکین ردیف خر گاه ها و دود  ،غلیظ بته های خار نمناک و از آنجا دو خطمار پیچ بکشیه به سوی شهر بالای یکی بنوسید : خط گندم و بالایی دیگری خط پشم و پوست این شد پوگانی نه باز هم شد اینجارا که شهر است با آب زد  درخشان بسازید بیشتر و بیشتر تا هر چه سیاهی و لکه که در متنش باشد ناپدید گردد . باز در خشانش بسازید و پالایش بنویسید ( شهر ) . در پوگانی دھاتیان ساده یی زنده گی دارند که از شهر بيغمبر اقدر از آن میترسند در یکی از خانه های چوگانی چوچه باشا پوییکه از میان کالای لیلامی با سه قران خریده در صدر مجالس ، بالای دو نمه قات کرده نشسته است دو رفیقش در کنارش هر سه پتلون وکرتیهای لیلامی پوشیده اند. دورا دور شان جوانان دهاتی دستها را زیر الاشه گرفته حلقه زده اند حتى مالک ده بخود اجازه نمیدهد که در آن مجلس چیزی بگويد، فقط گاه گاهی یگانه شهر دیده شان که سالها افسانه شهر را با آب و رنگ خاصی برایشان گفته است. دل شیر را بدلش بسته و پیش چشم ده بیست مرد در بارۀ مهمانان سوالی در میان میگذارد. مثلا :

- شما سرکاتب استین یا مدیر ؟

با ترس یکی بسوی دیگر میبینند. بعد سکوت مرگباری اتاق را فرامیگیرد و نوبت سوال به مهمان میرسد . وی می پرسد:

- شما چند گوسفنددار ین ؟

مرگ مال شماری بالای سر رمه خیمه میزند. فکر میکنند هیئت اخذ مالیه اند. سراسیمه می شوند میگویند : 

- صاحب از این گپا بگذرین ما میمانه دوس داریم ، شماره از اینجا خوش و خرم را خصت خات کدیم.

سه شب و سه روز گذشت این چهل تنگه قرضدار ها مهمانی ها خوردند ، تحفه ها گرفتند، به مریض ها دوا های نادرست  دادند امر و نهی کردند و خلاصه در آن سه شب و سه روز چرخ زنده گی آن دهاتی های بخت برگشته را کاملا چپه دور دادند . شب چهرم بود فردا قرار بود مهمانان گرامی ده که هرگز گرامی چهارم بود نبودند به قریه های دیگر بروند. اسپهای فربه و رام از هر ســــو خواسته شده بود. پوست قرهق ل قالینچه و نمدهای اعلی جدا جدا برای مهمانان  گذاشته شده بود و یگانه جوان شهر دیده شان هی اصرار داشت كه يک شب دیگر مهمان شان باشند دیگران هم بلی بلی میگفتند و در زیر دل دعا میکردند که آن بلاها از سرشان بی کدام حادثه دفع شوند هنگام غروب شیهه اسپی از بیرون شنیده شد و پیرمردی که برای یک کار مهم دو هفته پیش به شهر رفته بود رسید. این دومین شهر دیده بود از وجود مهمانان به وی اطلاع دادند. تعظيم بلند بالایی در دهن در حین ورود به جا آورد و بگوشه یی نشست.


دلش پر از گپ بود با نخستین پرسش  از حال شهر دست اول از آخرین چشم دیدش شروع کرد همچنانکه هی دستش را به موزه اش میزد تعریف میکرد که چگونه چند نفر طرار و مردم فریب را که علمی بر شانه کرده زیارت ساخته بودند گرفتار کردند نامش را فراموش کرد. لحظه یی سر انگشتش را زیر دندان ونا گاه روستا ییانه صدا کرد. همان از همه شوخترش چوچه! . . . چوچه که در خفا با رفقا یش چرسش را دود کرده بود و در دنیای نشه خودش می پرید یکباره برزمین خورد و بدون اراده گفت: 

- بلی ، بلی چیزی گفتید ؟

روستایی به وی خیره خیره دید و آهسته رویش را برگرداند.

- خودش است. زمزمه کرد. اشاره ها رد و بدل شد و حلقه دهاتیان تنگ تر و تنگ تر شده رفت تا آن سه چهل تنگه قرضدار چشم شان را مالیدند بالای سر شان چوب های نترا شیده به هوا چرخید. فردای همان شب تلخ و پر سرو صدا آفتاب بگرمی می تابید وخاک زمین مانند پودر باد ، میشد . آن سه مهمان دهکده را بالای همان اسپ فربه آرام میبردند بسوی علاقداری ، باسرو روی خون آلود و دست های به پشت بسته بدون تحفه هـــــــاو بخشش ها .

از پشت دیوارها سرهای زنان ، یکه یکه ، بالا و پایان میشد و سگها سینه های سفید شانرا به هم نزدیک كرده عف عف میکردند.