رستم و سهراب

از کتاب: افغانستان در شاهنامه

تدارک جنگ بین پدر و پسر

خویدن رستم کشته شدن سهراب

رستم و سهراب یکدیگر را نمیشناسند، پدر و پسر هر دو مقابل یکدیگر آمادگی می گیرند جنگ با سلاح کارگر نمیافتد هر دو به پهلوانی و کشتی حاضر می شوند. سهراب نوجوانی است پانزده ساله رستم پهلوانی پیر و نبرد دیده، هر دو به هم مصاف دادند. آخر پهلوان جوان بر پهلوان پیر غلبه حاصل کرد و او را بر زمین زد و میخواست وی را بکشد رستم به چهل فن و حیله خود را از چنگ مرگ نجات داد فردا باز برای کشتی حاضر شدند.

از قضا سهراب بر زمین خورد و رستم فوراً خنجر برکشیده پهلوی وی را شگافت. در اثر دیدن مهره بازوی او او را میشناسد ولی گریه سودی ندارد و سهراب جوان و دلیرش پیش از رسیدن نوش دارو در میگذرد و نام او به حیث پهلوان فاتح بر رستم باقی می ماند.

بآوردگه رفت و نیزه گرفت 

همی مانده از گفت مادر شگفت

یکی تنگ میدان فرو ساختند 

به کوتاه نیزه همی باختند

به شمشیر هندی بر آویختند

همی ز آهن آتش فروریختند

گرفتند از آن پس عمود گران 

همی کوفتند آن بر این، این بر آن

به دل گفت رستم که هرگز نهنگ

ندیدم که آید بدینسان به جنگ

به زه بر نهادند هر دو کمان 

یکی سالخورده، دگر نوجوان

بهم تیرباران نمودند سخت 

تو گویی فرو ریخت برگ درخت

دگر باره سهراب گرزگران 

ز زین برکشید و بیفشرد ران

بخندید سهراب وگفت ای سوار 

به زخم دلیران نه ای پایدار

تهمتن به توران سپه شد به جنگ

بدین سان که نخجیر بند پلنگ 

بگردیم شبگیر با تیغ کین 

تو رو تا چه خواهد جهان آفرین


روز دیگر:

به نام خدای جهان آفرین 

نمانم ز گردان یکی بر زمین 

که امروز سهراب جنگ آزمای 

چه گونه به جنگ اندر آورد پای 

ز سهراب، رستم زبان برگشاد 

ز بالا و برزش همی کرد یاد 

که کس در جهان کودکی نارسید 

بدین شیرمردی و گردی ندید 

بدو بازو و رانش چوران هیون 

همانا که دار دستبری فزون 

گرفتم دوال کمربند اوى 

بیفشاردم سخت پیوند اوی 

همی خواستم کش ز زین برکنم 

چو دیگر کسانش به خاک افگنم 

ازو بازگشتم که بیگاه بود 

که شب سخت تاریک و بی ماه بود


فردا:

چو فردا بیاید به دشت نبرد 

به گشتی همی بایدم چاره کرد 

به کشتی بگردیم فردا پگاه 

ببینیم تا بر که گرید سپاه 

بدان تا بگردیم فردا یکی 

به کشتی گراییم ما اندکی 

بکوشم ندانم که پیروز کیست 

ببینم تا رأی یزدان به چیست


کشتی:

ز شب نیمه و گفت سهراب بود 

دگر نیمه آرامش و خواب بود 

چو خورشید رخشان بگسترد پر 

سیه زاغ پران فرو برد سر 

تهمتن بپوشید ببر بیان 

نشست از پر اژدهای دمان

بیامد بدان دشت آوردگاه 

نهاده ز آهن به سر بر کلاه

به هومان چنین گفت کان شیرمرد 

که با من همی کرد اندر نبرد 

برو کتف و یالش بمانند من 

تو گویی که باشد ز پیوند من 

ز پای و رکیبش همی مهر من 

بجنبد سرم آورد چهر من

گمانی برم من که او رستم است 

که چون او نبرده، به گیتی کم است

نباید که من با پدر جنگجوی

شوم خیره رو اندر آرام بروی

ز دادار گردم بسی شرمناک

سیه رو روم از سر تیره خاک 

نباشد امید سرای دگر 

نباید که رزم آورم با پدر 

به شاهان گیتی شوم روسیاه 

که بر مرز ایران و توران سپاه 

نگوید به بد جز یکی نام من 

نباشد به هر دو سرا کام من 


هومان میگوید که او رستم نیست

بدو گفت هومان که در کارزار 

رسید است رستم به من چند بار 

شنیدی که در جنگ مازندران 

چه کرد آن سپهبد به گرز گران

جهان جوی سهراب دل ز رزم

به آرامگه رفت از تخت و بزم 

به شبگیر چون بردمید آفتاب 

سر جنگجویان برآمد از خواب

بپوشید سهراب خفتان رزم 

سرش پر از رزم و دلش پر ز بزم 

بیامد خروشان بدان دشت جنگ 

به جنگ اندرون گرزه گاو رنگ 

وزان سوی رستم چو شیرژیان 

بپوشید تن را به ببر بان 

صلح: ز رستم بپرسید خندان دو لب 

تو گفتی که با او بهم نیم شب 

بیا تا کسی دیگر آید به رزم 

تو با من بساز و بیارای بزم 

همانا که داری ز گردان نژاد 

کنی پیش من گوهر خویش یاد 

ز کشتی گرفتن سخن بود دوش 

نگیرم فریب توزین در مکوش 

نه من کودکم گر تو هستی جوان

بکشتی کمربسته دارم میان 

بدو گفت سهراب کای مرد پیر

اگر نیست پند منت جا یگیر

مرا آرزو بد که بر بسترت 

برآید به هنگام هوش از برت 

ز اسپان پان جنگی فرود آمدند 

هشیوار با گبر و خود آمدند 

چو شیران به کشتی در آویختند 

ز تنها خوی و خون همی ریختند

زشبگیر تا سایه گسترد هور 

همی این بر آن آن بر این کرد زور 

بزد دست سهراب چون پیل مست 

چو شیر درنده ز جا در بجست 

کمربند رستم گرفت و کشید 

ز بس زور گفتی زمین بر درید 


به زمین زدن:

به رستم در آویخت چون پیل مست 

برآوردش از جای و بنهاد پست 

یکی نعره برزد پر از خشم و کین 

بزد رستم شیر را بر زمین 

نشست از بر سینۀ پیلتن 

پر از خاک چنگال و روی و دهن 

به کردار شیری که بر گورنر 

زند دست و گور اندر آید بسر 

یکی خنجر آبگون برکشید 

همی خواست از تن سرش را برید 

نگه کرد رستم بآواز گفت 

که این راز باید گشاد از نهفت 

به سهراب گفت ای یل شیرگیر 

کمند افگن و گرز و شمشیر گیر 

دگرگونه تر باشد آیین ما 

جز این باشد آرایش دین ما 

بکسی کو به کشتی نبرد آورد 

سر مهتری زیر گرد آورد 

نخستین که پیشش نهد بر زمین 

نبرد سرش گرچه باشد به کین 

اگر بار دیگرش زیر آورد 

به افگندنش نام شر آورد 

روا باشد ارسر کند زو جدا 

بدینگونه بر باشد آیین ما 


چاره سازی:

بدین چاره از چنگ نر اژدها 

همی خواست یابد ز کشتن رها

دلیر جوان سر به گفتار پیر

بداد و نبود آن سخن جایگیر

درین وقت هومان فرا میرسد و به سهراب میگوید: 

هژبری که آورده بودی به دام 

رها کردی از دست و شد کار خام

یکی داستان زد بدین شهریار 

که دشمن مدار ار چه خردست خوار

چو رستم ز چنگ وی آزاد گشت 

به سان یکی کوه پولاد گشت 

حرامان بشد سوی آب روان 

چو جان رفته گویا بیابد روان 

چو باز آن چنان کار پیش آمدش 

دل از بیم سهراب ریش آمدش 

همی تاخت سهراب چون پیل مست 

کمندی به بازو کمانی به دست

بر آنگونه رستم چو او را بدید 

عجب ماند در وی همی بنگرید 

چو سهراب باز آمد او را بدید 

زیاد جوانی دلش بردمید 

چو نزدیک تر شد بدو بنگرید 

مر او را بدان فر و آن زور دید 

چنین گفت کای رسته از چنگ شیر 

چرا آمدی باز نزدم دلیر 

دو بارت امان دادم از کارزار 

به پیریت بخشیدم ای نامدار 

چنین داد پاسخ بدو پیلتن 

که ای نامور گرد لشکرشکن 

بینی کزین پیرمرد دلیر 

چه آید به روی تو ای نیره شیر 

به کشتی گرفتن نهادند سر

گرفتند هر دود وال کهر