عاجزی
نام پدرش سر خیل سردار محمد خان است عاجزی در نواحی فیروز کوه پای به عرصه وجود گذاشت چون به سن رشد رسید با میر اقبال نامی ازدواج نمود از ان به بعد با شوهر خود در اطراف هرات به سر میبرد بد رفتاری شوهر زندگی این زن فاضله را تلخ ساخت بلاخره سبب مرگ قبل از هنگام او گردید.
عاجزی در خانه پدر تعلیم اساسی پذیرفت به شاعری نیز دسترسی داشت و اشعار بسیار روان و سلیس مییرود که اکثر ان نعت میباشد ، ملا محمد اخنزاده در تذکره نسوان از او تعریف زیاد نموده ولی تاریخ حیاتش را نیاورده اینک یک نعت او..
برده دل و دینم و چه دلربای هستی خنجر جفا بر کش بهر قتل ما هستی
میل دلبری دارد دلربا چرا هستی درد من و مسکینم معدن شفا هستی
بر سرم فگند سایه سایه خدا هستی
سر و زیر مرده بیرون کن رونق جهان بشکن از کلک سیاه به ماه رامیان بشکن
در سهن زبان یک غنچه را دهان بشکن در زمین قدم بگذار قدر اسمان بشکن
قد رخویش ظاهر کن در پی بها هستی
عارضت هویده کن شوکت پری بشکن رخ نما و دل بستان رسم قاجری بشکن
لب به گفتگو بگشا سحر ما موی بشکن داوران عالم را رسم داوری بشکن
گرچه شاه خوبانی مایل گدا هستی
سر ز پرده بیرون کن رونق قمر بشکن پر و بلان دستارت از فضای سر بشکن
جلوه کن سوی بالا از همای پر بشکن رف رف بر عافت شد دامن از کمر بشکن
رفت رفتن و گفتن چه خوش نما هستی
ره نور ذهنت افلاک شهسوار اوادنی فخر اول و اخر صد رعالم بالا
ماه مشرق و مغرب شمع مجلس اقصا مفتی رواج دین شاه یعقوب و طی
نسل زریده عالم نور کبریا هستی
از کمان ابرویت ماه نو ظفر دارد لاله از غم دوری داغ بر جگر دارد
وزخدنک دلجویت جان من حذر دارد نرگس از فراق تو دیده های تر دارد
عشق تو بسیار است چون تو کم نما هستی
(1) این رباعی به عصمتی خوافی نیز منصوب است
«۹۱»
عاجزی که در نعتت ذکر و گفتگو دارد کس یار و عالم طالع که او دارد
از مکان کوی تو کمتر آبرو دارد این کنیز اولادت فکر جستجو دارد
چون کس ندا کند ماه من کجا هستی