از مجسمه آزادی
تیره شبی بود و هوای دژم
خورده سرا پای وجودم بهم
پیری و نومیدی و بیچارگی
غربت و مطرودی و آوارگی
درد وطن سوخته بنیاد من
سوى فلک بر شده فریاد من
حافظه بیدار و زبانم خموش
چشم به هم بسته و دل در خروش
نیمه شبان لشکر خوابم ربود
از دل خونین تب و تابم ربود
خواب بود طرفه معمای ما
داخل دنیا و نه دنیای ما
تن به زمین جان شده بر آسمان
رفته به دنیای مه و اختران
برد مرا خواب به جای دگر
بال گشا سوی فضای دگر
برد به شهری که دران کاخها
سوده به پهنای فلک شاخها
مرکز نیروی زمان و زمین
هست دران ثروت دنیا وفین
مردم آن برده به خورشید راه
رایت حکمت زده بر پشت ما
کرد مرا جلب دران شهر بند
پیکر رویینه چو سرو بلند
غرقه پولاد سرا پای او
دست و دل و پایۀ پایای او
ریخته بر گیسوی وی ماه و سال
از سفر دهر غبار ملال
محو شدم بر برو بازوی آن
بر نگه ساکت و نیروی آن
بود در آن پیکر افراخته
صورت مادر ز هنر ساخته
داشت به هر پنجه پولادیش
مشعل رخشنده آزادیش
گرچه هنرمند بود چیره دست
صورت مادر نه توان نقش بست
صورت مادر هنر کبریاست
نادره نقشی ز کتاب خداست
نقش خدا قابل تقلید نیست
هیچ درین داعیه تردید نیست
در نگهش جلوهء رحمان بود
شرح چنین جلوه نه آسان بود
خامه تقدیر در انگشت اوست
گنج خُدا در گره مشت اوست
آب حیات است نهان در لبش
رشته جانست به تاب و تبش
خورد در آن و هله صدایی به گوش
طرفه صدایی که ز من برد هوش
یک دو قدم گام زدم پیشتر
حیرت من گشت بسی بیشتر
کز لب آن مادر پولاد پوش
میرسد این ناله سوزان بگوش
ناله وی گرمی آوای وی
بود نمایانگر غم های وی
در دو لبش بود فروزان سخن
کس سخن از نور ندیده چو من
حرف کجا جرقه آتش کجا
آهن و این ناله دلکش کجا
گوش نهادم چو به گفتار او
خشک شدم خشک ز کردار او
بود خطابش همه با کارگر
میکنم اینک سخنش مختصر
زمزمه میکرد به صوت حزین
کای دلم از کار تو گشته غمین
یاد کن از درد امم یاد کن
زین همه بیداد و ستم یاد کن
بود بشر مظهر لطف خدا
صدر نشین علم کبریا
دولت وی پایه گذار وجود
بهر نثار قدمش هست و بود
بود درین گنبد فیروزه فام
پیرو وی قافله صبح و شام
معبد وی شش جهت کاینات
رفته پس از پرتو شمعش حیات
لیک کنون گوهر ارزنده داد
مشعل جانبخش فروزنده داد
رفت ز کف دولت بنیادیش
گوهر رخشنده آزادیش
علم بشر هر چه قمر گیر شد
گردن وی بسته به زنجیر شد
سود چه دارد به فلک تاختن
خانه خود حوضه خون ساختن
تفرقه افتاد به بنیان وی
دیونهان گشت به دیوان وی
دستخوش مکر شد و کذب و شک
غول نشانید به تخت ملک
کشتن و تخریب شد آیین او
غارت و پیکار و دغل دین او
مدعى صلح و طلبگار جنگ
صورتش انسان و نهادش پلنگ
این دو سه نیروی خطیر سیاه
کرد به هر نحو بشر را تباه
انجمنی ساخت ریا آفرین
خنده به لب صاعقه در آستین
ظاهر آن مظهر عنوان صلح
حامی آزادی و پیمان صلح
باطنش اهمال و ریا و غرور
پیروی از قدرت ارباب زور
بر در آن نقش به ارقام زر
خانه تأمین حقوق بشر
حامی پیمان شکنان گشت حیف
مدفن آمال جهان گشت حیف
اصل مساوات دروغی دگر
قصه بی فرو فروغی دگر
اصل مساوات اگر هست راست
پس سخن غربی و شرقی چراست
نسبت انسان به جنوب و شمال
نیست نمایانگر نقص کمال
داشتن رنگ سپید و سیاه
کار خدایست نباشد گناه
دگر دو تن از غرب به زندان شود
در همه جا معرکه بنیان شود
لیک اگر قدرت غارت گران
غرق کند یکسره چون خاکدان
بلع کند کشور آباد را
برده کند ملت آزاد را
مرد و زن و طفل کشاند بخون
رایت احرار کند واژگون
بمب فرو بارد و باران مرگ
مرگ ببارد به سرش چون تگرگ
مجلس اقوام نه جنبد ز جای
بر نشود از لب یک تن صدای
معنی منشور ملل قدرت است
هر که ضعیف است به صد ذلت است
دیده أمید به همزیستی
جستن هستی بود از نیستی
نیست ازین ملعبه چشم بند
حاصل انسان به جز از ریشخند
خلع سلاح است به نیرنگ نو
معنی آمادگی جنگ نو
اسلحه سازان جهان ای دریغ
مرگ فروشند و زیان ای دریغ
مرگ زن و کودک و پیر و جوان
بیگنهان بیوه زنان بی کسان
مرگ ادب مرگ هنر مرگ داد
مرگ به هم زیستن و اعتماد
مرگ فروشند و جنایت خرند
تا ابدالدهر خجالت خرند
برده فروشی ز جهان رخت بست
ظاهر بازار غلامی شکست
لیک درین عصر ابر قدرتان
داعیه داران صلاح جهان
دست به هم داده به بیع ملل
کرده به پا این همه شور و جدل
این ملل خرد شده گوی شان
منبع سرمایه و نیروی شان
این زندش سوی وی آن سوی این
آن به فضا افگند این بر زمین
عصر تو خونریزی و غارت گریست
عصر ترور است و جنایت گریست
چرخ به دست دو سه قدرت بود
وین دگران آلت و عدت بود
وای بر انسان که چه ننگین شده
آله و آلوده، ماشین شده
آدمی و بندهء ماشین دریغ
صدر نشین وین همه پایین دریغ
رفت کجا منزلت و سروریش
نور خدایی دل پیغمبریش
برد که از پیشگه طاق او؟
مشعل رخشنده اخلاق او
چیست کنون؟ سرد و سیه آهنی
گمشده در سیرت اهریمنی
همچو درختی شده بی برگ و بار
کش نبود بار به جز مشت خار
گلبن انسان شده خار آفرین
گلشن آن چوبه دار آفرین
آنچه درین منطقه بنیادیست
عدل و بشر خواهی و آزادی است
حیف که آن کاخ سپید بلند
خلق خدا را برساند گزند
آتش مسجد به کلیسا رسد
غلغله در طارم اعلی رسد
دیر و حرم هر دو حریم خداست
هر دو بشر را سوی وی رهنماست
عصر تو خونریزی و غارتگریست
عصر ترور است و جنایتگریست
عصر نو خر ساز بود بهتر است؟
یا که بشر ساز بود بهتر است؟
هان که زمان نیست توقف پذیر
هست شتابان سوی فردا چو تیر
آه که فردا چه نکو داور است
داد رس و منصف و روشنگر است
پرده به یک سوزند از کارها
فاش نماید همه اسرارها
ای تو بر گردونه دولت سوار
باز نما چشم به انجام کار
وای از آن دم که به چرخ جلال
لانه موری شودت پایمال
کار چو در حضرت داور کشد
مور ضعیفی ز تو کیفر کشد
خامه تاریخ نماید رقم
نامه اعمال ترا دمیدم
نامه تو ثبت نماید به خون
یا به خط زر به رواق قرون
یاد کن آن روز که نسل دگر
راه دگر آرد و رسم دگر
مجلس نو آید و آیین نو
چشم خُدا بین و جهانبین نو
مردم مظلوم کند سر بلند
بشکند و بگسلد این طوق و بند
این ملل ساده دل و ناتوان
دست قوی یابد و فکر جوان
باز کند چشم به نیروی خود
درک کند قوت بازوی خود
رسم بزرگی فتد و کوچکی
جای دویی باز ستاند یکی
مشرق و مغرب همه یکسان شود
رهبر آن مرحله انسان شود
ملک ستانان جهان گم شوند
خرس شعاران همه مردم شوند
مرگ ستاده است به هر رهگذار
تا کشد از عالی وسائل دمار
مرگ ترا جای دگر میبرد
نزد خدا شدا نزد پدر میبرد
حیف که آن روز ملامت شوی
معرض افسوس و ندامت شوی
در نظر خلق خجالت بری
بار گناهت به قیامت بری
مادر روئین تن پولاد پوش
گرم سخن بود به جوش و خروش
مهر بدر کرد ز کهسار سر
کرد به من تابش گرمش اثر
چشم گشودم که به بستر درم
آتش غم سوخته بال و پرم
این سخن تلخ بود یادگار
از من دل سوخته چون مشت خار
خار فکندم که درین رهگذر
چون گذرد مرکب شام و سحر
رنجه کند بلکه کف پای وی
گوش جهان بشنود آوای وی