گذشت روزگار
از کتاب: دیوان محجوبه هروی
، غزل
دریغ و درد که فصل بهار میگذرد
جدا ز صحبت ان گلعذار میگذرد
مگر بر ان سر طلفین عنبرین بگذشت
که باد صبح چنین مشکبار میگذرد
چو حاصل از همه عالم دمی است آدم را
خوشا دمی که به دیدار یار میگذرد
سزد که من بدهم جان خویشتن بر یاد
که باد بر سر کوی نگار میگذرد
کفای طابع و جور رقیب و ظلم حبیب
چها که بر سر این خاکسار می گذرد
ز تیره بختی خود همچو زلف آشفته
مشو که عالم ناپایدار می گذرد
اگر براحت و عیشی و گر بمحنت و طیش
بهر طریق بود روزگار میگذرد
زهجر روی تو برمن سموم دوزخ شد
نسیم صبح که بر سبزه زار میگذرد
بطرف باغ و تماشای راغ «محجوبه»
جدا زگلرخ خود سوگوار می گذرد