المکتفی بالله
ابو محمد علی بن احمد المعتضد. و اندرین وقت که معتضد فرمان یافت او به رفه بود و قاسم از بغداد کس فرستاد، اورا بخواند، و چون (از زندگی عمرولیث پرسید، گفتند زنده است) مکتفی شادمانه گشت. سبب آن بود، که اندران سال که او به ری بود، عمرو اورا هدیها بسیار فرستاد وخواست: که آن خدمت را حق گذاری کند. و چون قاسم ان شنید بترسید و کس فرستاد تا طعام ازو باز گرفتند تاز از گرسنگی بمرد و مکتفی را گفتند او بمرد.
و بدرالکبیر بپارس بود، قاسم خواست که خلافت از فرزندان معتضد ببرد و این سر با بدر بگفت. بدر بروی انکار کرد و گفت: امیر المؤمنین را حقوقبی باشد، من خداوند زادۀ خویش را بنشانم و قاسم ازوی خشم گرفت، و چون مکتفی بنشست قاسم تضریب و تحریش همی کرد، بوقت فرصت مساوی بدر همی گفت و گفت: بدر نخواست که تو خلیفت باشی، و میان بدر و مکتفی بروزگار معتضد همیشه خشونت بودی. مکتفی را آن بکین آمد گفت: پس چه باید کرد قاسم گفت : بمن بگذار تا من سراو پیش تو آرم. مکتفی گفت: تودانی ، هر چه باید کردن بکن. و پس مکتفی همه کارها بقاسم بگذاشت. قاسم درم بیعتی سوی بدر فرستاد، و نامه نوشت بدو که: تو برجای باش و اگر ولایت دیگر خواهی، تا عهد و لواء آن بتو بفرستم. بدر دانست که قاسم تحریش کرد، و کار خویش تمام کرد. پس قاسم بحیلت کردن ایستاد، تا همه سپاه را ازو جدا کرد، و اورا با سواری چند که مانده بودند بخواند. و چون بدجله رسید، کس فرستاد، که پیغام امیر المؤمنین اندر سر بشنود. آن رسول ساخته برفت، و نزدیک اوشد، و اورا بجایی برد، و ان قوم اورا گفت: ما را مپائید، که ما برین راه نخواهیم آمد. پس این رسول سر او برداشت، و نزدیک قاسم فرستاد، و قاسم پیش مکتفی برد.
و بروزگار مکتفی ز کرویه بن مهرویه قرمطی بیرون آمد، و بسیار فساد کرد، و مکتفی چند بار بدو سپاه فرستاد، همه را زکرویه هزیمت کرد، و این زکرویه اول به آل رسول صلی الله علیه و آله وسلم دعوت کرد. پس آن روستا بیانرا و مردمان غرچه را اندر مذهب قرامطه آورد، و آن مذهب آشکار کرد، و بقادسیه بیرون آمد، و آنجا بنشست، و راه برحاجیان تباه کرد. پس مکتفی بتن خویش بجانب او حرکت کرد، و محمد بن سلیمان را با لشکر بسیار پیشتر فرستاد، تا باو حرب کرد، و ایشانرا هزیمت کرد، و زکرویه را با امرایش بکشتند، و شرایشان کفایت شد، پس مکتفی اندر سنه خمس و تسعین و مائتین وفات یافت.