111

نخستین تبسم

از کتاب: سه مزدور
05 November 1988

زن میانه سالیکه پیچه هایش سایه روشن شبهای ماهتابی را به خاطر می آورد و چادر گاج سفیدی به دور گردن لطیف و پیرانه اش حلقه شده بود ،

مدتی بروی مریض دقیق شد . نگاهش چنان برپست و بلندی های چهره او به کندی حرکت می کرد که گویی افسانۀ دور و درازی از روزگاران گذشته ، در آن پیشانی فراخ و پر چین و بر آن لبهای کفید و پوست پوست شده و در کبودی تیرۀ دور آن چشمان به خواب رفته میخواند در آن لحظه جز نفسهای آهسته و طولانیکه مریض پیوسته با حرکت پر خانه های بینی كوچک و بالا پائین شدن سینه استخوانی اش می کشید آواز دیگر نمی شنید

همچنان لبهایش به حرکت آمد و بی آنکه سرش را بالا کند با خود گفت :

ای جافر بد بخت! تو میتپی که خوده قربان کنی و زنده گی خانواده بیادر ته سرو سامان بتی اگه آباتی ای خانواده به قیمت خرابی تو که حاضر به امی قربانی شدی ، به دست بیایه باز ام يک داغ دل مايک داغ میباشه اگه نی . . . تا اینجا این جمله ها چون بیانات مبلغی که سخنش از آسمان ها رنگ تقدس گرفته باشد ، مهر بردهان همه زده بود وسر ها به گریبان فرو رفته بود . كلمات او یکه یکه در فضای گرم وغم آگین اتاق آزاد می شد . با باز شدن نا بهنگام در همه چشمها به آن سو حرکت کرد و در این اثنا پلک های جعفر به نیز به نرمی پس رفت حامد داخل شد. وسلام ها را با يک اشاره مختصر پاسخ گفت. این مرد شصت و چندساله در چشمان میگون سینه پرگوشت و چهره گرد و با طرا وتش هنوز از کشتی گیری های روزگار جوانی ، باده گساریهای و خوشگذرانی هایش یادگارهای زنده و نمودار داشت هنوز رفتارش قهرمانانه و مالامال از تواضع با تمکینی بود که از ورای آن غرور زیبنده یی می تابید.

با قدم های متین بالای سر جعفر خود را رساند و در حالیکه اوراد بعد از نمازش را با حرکت خاموش لبها ادامه میداد ، لحظه یی به چهره او چشم دوخت و با تبسم شکسته و بیجانی أمر انه صدا کرد :

جافر بخی نامرد مردم گوله میخورن ، يک بر آمدن پای چیس که تره ده جای انداخته ؟ اینرا صرف برای تقویه قلب جعفر می گفت ورنه خودش میدانست که در خانه مور شبنمی توفان است . این جسم ناتوان جعفر با جزئی ترین نا خوشی از پا می باید بیفتد جعفر بنابر احترامیکه به برادر بزرگش داشت ، صدای او را بی پاسخ نگذاشت اما چه پاسخی جملات سراو با شکسته یی در فاصله نزدیک لبهای او به هم خوردند محو شدند و جز غم غم مبهمی از آن بگوش نرسید.

با گذشت روزها نتها پای جعفر شفایافت، بلکه شب کوری او هم کاملا خوب شد او دیگر هنگام وضو با آفتابه اش از صفه پائین نیفتاد و پایش نبر آمد. او به صحت یابی خود مرهون يتيم جگر گوسفند بود که آنرا بنابر دستور سر سفیدان دور پیش سوزن می زدند . و چیزی بالایش میخواندند و شامگاهان که طنین آذان از فراز گلدسته ها در دامن شبرنگ آسمان می پیچید ، به جعفر میدادند که بخورد.

گاهیکه جعفر بستر را ترک گفت باز حامد از آوردن آب و سودای بازار چوب شکستاندن و همه کارهای شاق و تن فرسای خانه رهایی یافت . آشنایی ناخوش آیندش با این زحمت کشی ها و جان کنی ها برای موقت بسر رسید. این جعفر برادر تقریبا چهل ساله حامد كه یک مشت استخوان خشکیده و ناتوان بود چنان با ولع و اشتیاق در رساندن آب و نان چوچ و پوچ برادرش تلاش میکرد که موجب حیرت اقارب ، دوستان و بالاخره هم شهریان شده بود. او آرزو داشت که حتی يک نخود را اگر می یابد با خانواده برادرش دونیم کند خودش نتنها ازدواج نکرده بود بلکه این آرزو را نیز نداشت. همراه این نا آرزومندی نتوانستنی هم او را رنج میداد نتوانستنیکه از سالها گلوی هوسهای ضعیف و رویا آمیزش را می فشرد . زیرا در اثر عملیات سنگ مثانه در آن رو زگاریكه یک طبيب تمام امراض را علاج میکرد، معیوب شده بود.

مگر او با همه عیب و علتی که داشت در خدمت برادرش لحظه یی فرو گذاشت نمی کرد در سرما های سرد گاهیکه سطلهای پر آب را روی یخهای شیشه یی و شفاف میگذاشت تا نفسی راست کند ، ناله لرزنده

و ضعیفی در اعماق سینه اش میپیچید و ضربان قلبش شدید تر می شد وگرمی و حرارتیکه در سرا سر وجود او راه می یافت زیر هجوم بادهای سردیکه روی برفها سینه کشیده می آمد ازهم میپاشید. و هیچ اثری از خود نمیگذاشت او در زمستان هـــــا تمام تکمه های واسکتش را می بست تا خنک را نگذارد به وجودش دست یابد بروی دندانها ي يک ورق ماده لزجی وزرد رنگی خفته بود که بازردی چهره وزردیی که میان چشمانش آرمیده بود تناسب داشت او چون بنیاد رخنه هادیده تا دیری نماند . چند سالی پس دريک شب سیاه که یگان قطره باران فرو می آمد و رعد لجوجانه و پر نیرو فریاد میکشید و با صاعقه های مسلسل دامن آسمان آتش می گرفت، در يک شبيكه بوم کوچکی بالای دیوار خانه شان به قهقه می خندید و همه همسایه ها به و قوع حادثه بدی میاندیشیدند، آخرین جنبش خود را در چنگال مرگ انجام داد و حامد بگفته مردم بی بازو شد. 

پس از این خانواده حامد در برابر هجوم غمهای سنگین و شکست دهنده هراس آلود و پریشان دست و پا میزد.

 کارها با بی نظمی و دلسردی تمام انجام می یافت ظروف و اشیای خانه شان جای خود را گم کرده بودند و روز ها زیر روپوشی از خاک اینجا و آنجا فراموش می شدند و این فراموشی در مغز کودکان شان نیز که صحبها با لبان  خشک و شکم گرسنه سوى مكتب می دویدند رخنه کرده بود. بارها کتاب کتابچه و قلم خود را فراموش میکردند زیرا با شتاب کودکانه از فضای دل گزای خانه می گریختند و حین باز گشت از مکتب نیز دقیقه ها در پس در حویلی توقف می کردند و معصومانه و مردد به چشمان همدیگر می دیدند.

دیگر تبسم از لبان حامد رخت بسته بود. این مرد شصت و چند ساله باریش سفید و انبوهش که در نشاط و نیرو زبانزد بود یکباره شکست و افسرده شد و دیگر افسرده قدم بر میداشت همه جا چشمان وی پرده یی از غبار اندوه کشیده شده بود. شاید آهی در حلقوم طبیعت میچرخید که این همه حوادث واشيا را در نظرش مغشوش و مبهم جلوه میداد . همه چیز در ابهام دلگیری غوطه ور بود و از اعماق این درهمی ها دیدگان بيفروغ جعفر به سویش خیره میشد . در نقش ابرها چهره او را میدید و از میان غالمغال عابرین آوازش را میشنید شاید او چنین تصور می کرد و به تصور خود جان میداد تا آنجا که قطره های سرشک سوزنده و گرم به تارهای ریش سفیداش می غلتيد و او با فش دستار خود آنها را پاک میکرد. از همان روز هاییکه ها کار خانه را به عهده گرفته بود و با تلاش طاقت فرسایی نیروی دوران پیری خود را در پای هرگونه زحمتی میریخت و ناشيانه از فراوان عرق ریزی کمتر نتیجه میگرفت ، در همان روزها كه اگر يک اندازه یعنی بیست سی افغانی عایدش بلند می رفت  حتما نوکری استخدام می کرد. درست در یکی از همان روزها که دود غلیظی از مطبخ همسایه ها بالا میشد و با موج سیاهی پریده رنگ شام می آمیخت ، حامد در برابر زبانه های آتشیکه زیر دیک می سوخت پیوسته سرفه می کرد . در این شام جمعه می بایست به ارواح جعفر و دیگر گذشتگان حلوا پخته صدقه کند . در همین لحظه ها او تصور میکرد که روح جعفر در پای دیوارها در آغوش سیاهی شام دزدانه می خزد و از خانواده برادرش احوال می گیرد.آواز دشنام و فحش همسرش با گریه اطفال آهنگ شلاق های محکمی بر روان رنجیده اش حواله میکرد. چیزی به خاطرش گذشت نگاهش از روی اشیا دامن کشان آمد و آهسته كف بر دستش بالای یادگار گرامی از کار یا آبله کوچکی که چون قطره اشک نلرزنده و سرد مرگ جعفر و فصل نوین زنده گی ، حامد را اعلان میکرد آرام گرفت. چشمانش در خشید شعله های خونین و زرد آتش دیوانه وار در جهش افتاد شبح جعفر نیز برابرش متبسم شد . یگانه ستاره تنها در آسمان با افسونگری بیشتر چشمـک زد و پس از هفته ها برای نخستین بار تبسم صمیمانه یی روی لبهای حامد رقصید و آنرا آه دراز آهنگ و خفیفی همراهی کرد .