اشتراک و ملوکیت
صاحب سرمایه از نسل (۱) خلیل
یعنی آن پیغمبر بی جبرئیل
زانکه حق در باطل او مضمر است
قلب او مؤمن دماغش کافر است
غریبان گم کرده اند افلاک را
در شکم جویند جان پاک را
رنگ و برو از تن نگیرد جان پاک
جز به تن کاری ندارد اشتراک
دین ان پیغمبر حق ناشناس
بر مساوات شکم دارد اساس
تا اخوت (۲) را مقام اندر دل است
ببخ او در دل نه در آب و گل است
هم ملوکیت بدن را بربهی است
سینه ی بی نور او از دل تهی است
مثل زنبور ی که برگل می چرد
برگ را بگذارد و شهدش برد
شاخ و برگ و رنک و بوی گل همان
بر جمالش ناله ی بلبل همان
از طلسم و رنگ و بوی او گذر
ترک صورت گوی و در معنی نگر
مرگ باطن گر چه دیدن مشکل است
گل مخوان اورا که در معنی گل است
هردو را جان ناصبور و ناشکیب
هردو یزدان ناشناس ادم فریب
زندگی این را خروج ان را اخراج
در میان این دو سنگ ادم زجاج
این به علم و دین و فن آرد شکست
ان برد جان رازتن نان را از دست
غرق دیدم هر دورا در آب و گل
هر دورا تن روشن و تاریک دل
زندگانی سوختن با ساختن
در گلی تخم دلی انداختن