32

حکایت ۵

از کتاب: روضة الفریقین

روزی سلطان محمود متنكروار در کرانه ولایت خود می گشت و از احوال خلق تفحص می کرد. خار فروشی برآمد با خرواری خار محمود گفت : این خار چند؟ محمود چنان پنداشت که خار فروش او را نشناسد . خار فروش گفت به دویست دینار . گفت : خروار خار بدو درم فروشند . خار فروش گفت : آری! ولیکن در عمری این چنین خریدار یکبار افتد . سلطان دانست که خار فروش او را بشناخته ، براند و گفت: چون خار بفروشی، بدرگاه آبی و بارخواهی! چون سلطان فرود آمد و بر تخت بنشست . خداوندان مراتب را گفت خار فروشی خواهد آمد، او را باردهید خار فروش در رسید او را بار دادند. سلطانرا چشم بروی افتاد گفت : خار بچند؟ خار فروش گفت: بقا باد سلطانرا، این مجلس مجلس خرید و فروخت نیست . مجلس مجلس عطاست . سلطانرا خوش آمد ، هزار دینارش فرمود. الهى ! این بضاعت و طاعات ما کم از آن خار خار فروشست. ازما طاعات خودرا به آب دهیم، سبوی آب ندهند. لیکن از انجا که کمال کرم تست امید می داریم که ما را ضایع نگذاری! چنانکه محمود با آن خار فروش احسان کرد ، با آنکه از ز روی نقصان شد باک نداشت . 

ترا هیچ نقصان نخواهد شد ، اولیتر که با ما فضل کنی !


فصل في شرف العلم

قال الله تعالى ( وقل رب زدني علماً ) اگر حضرت عزت (را) چیزی بودی عزیزتر از علم مهتر را صلوات الله علیه گفتی: آن از من خواه ! هیچ گوهری نبود در خزینه غیب عزیزتر و روشن تر از علم و هیچ چیز نبود تاریکتر از جهل. مثال جهل و ظلمت چون مثال ظلمتِ شب است. ومثال علم برمثال ضیای روز در سینه یی که در وی نور علم فرود آید ، ظلمت جهل برود چنانکه در عالم ضیای روز پدید آید ، ظلمت شب برود . قال الله تعالى : فمحونا آية الليلِ وَجَعَلْنَا آية النهار مبصرة .

جهل مانند سریشم بهرچه برسد در آویزد ، و علم چون سیمابست و سیماب را بی بند نتوان داشت .بساط علم را که باز کشیدند در بهشت باز کشیدند ، در موضعی که موضع نور بود. در همه آسمان سری نبود، که کلاه دولت را شایستی زبانی نبود که بیان علم را شایستی. حق تعالی آدم را بیافرید و گفت : اني جاعل في الارض خلیفه فرشتگان ببانگ آمدند. حق تعالی گفت: حل وعقد بدو خواهد بود. ایشان گفتند : اتجعَل فيها من يُفسد فيها الآيه . قال انى اعلم مالا تعلمون. ما هر كرا برداشتیم، بعیب وی ننگریم و هر کرا رد کنیم، بهتر وی ننگریم، ما آن دانیم که شما آن ندانید، و آدم آن داند که شما آن ندانید . آدم را به آسمان برد و کلاه دولت برسر وی نهاد و منشور ولایت وی در بهشت روان کرد و گفت : اسجدوا لآدم حشمت نهاد آدم را عظیم، به ابا کردن ابلیس از سجده کردن. بنمود ایشانرا که آنکه بنزديكيت شما دانا بود ، نادان ترین شما آمد و آنچه بنزديكيت شما نادان بود ، داناترین شما آمد . ایشان بزبان عذر پیدا آمدند : لا علم لنا الا ما علمتنا. چون ولایتِ آسمان بروی راست کرد ، بزمینش فرستاد تا کمر غلامی بندد. در زمین هیچ میانی نبود که کمر غلامی را شایستی . در کل ملکوت شایسته تاج و کمر او آمد ، بآسمان شد سلطان وار و بزمین آمد عاشق وار وكمر غلامی برمیان بست  و بشکر مشغول گشت .

شرف آدم صلوات الله علیه در بازگشتن هزار چندان بود که در حال برشدن بر آسمان . در آسمان سلطان بود ، صاحب منشور بود ، و در زمین درویش بود . در آسمان رویش در خود بود، در آسمان او را سجده می بردند و در زمین او سجده می برد. آدم را در بهشت در آمد جلوه کرد اسجدوا لآدم ، و در زمين برحکم جلوه کرد . تفاوت در راه فرمانست ، فاماً در راه حکم تفاوت نیست. از انجا که حکم است همه در راهند . در حکم جز نظاره بودن روی نیست . اول کسی که او را در صدر علم پشت بمسند علم باز گذاشت آدم بود. و اول کسی که بطلب علم شد، موسی بود . موسی را صَلَواتُ الله عليه بطور سينا خلعت وكلمهُ رَبَّهُ کرامت کرد . آن مملکت را بموسی جمال می داد ، بطور موسی شربت بی واسطه نوش کرد . واله  گشت ، در عربده آمد گفت : آرنی . ناخواسته بخواست ، یافت عزیزتر ازان شد (که) موسی می درخواست. نظر مولا بموسی هزار بار عزیز تر از نظر موسی بمولا . که اگر موسی را دیدار کرامت کردی و موسی نگریستی و بدیدی ، بصفت خود دیدی وصفت او از کن فكان بود و باز نظر مولا بصفت خود ، وصفت اولم يزل ولا يزال بود و لذكر الله أكبر ، فاذكروني أذكركم ذكر بنده حق را حالی وذکر حق بنده را لی گفته اند که موسی از طور سینا بازگشت، چشمش در حشمت خود افتاد گفت:

در عالم کسی هست از من داناتر؟ بحکم آن نواخت که بطور سينا يافته بود او را به خضر فرستاد تا نخوت طورسینا از پیش او بردارد ، و موسی را بموسی نماید. موسی را بموسی نمود،

که ما را در سینه دوستان طور سیناست. موسی بخضر رسید گفت : ترا شاگردی بباید که از تو فایده گیرد هل اتبعک على أن تعلمن مما علمت رشداً خضر ] گفت : از تو شاگردی نیاید که نخوتِ طُورِ سینا در دماغ تست . تو با قهرما طاقت على نداری ! چه با تو بطور سينا مسامحتها رفته است. انک لن تستطع معى صبراً. مقصود ازین قصه آنست تا بدانی ، شرف طلب کردن علم وادب علم آموختن ادب استاد نگاه داشتن . هر چند استاد بدرجه کم از شاگرد بود ، تا گمان نبری ، که که خضر را بر موسی شرفی بود ، آن بزبان خضر موسی را بموسی می نمود ، نخوت طُورسینا

از پیش موسی می برداشت. بیخ علاقتِ موسی میبرید ، و آن مسامحت که با وی در سوال رفته بود که مومسی گفته بود : ان هى الا فتنتک  .

این هم چنان دان که هد هد را اطلاع داد برسبا ، تا نخوت پادشاهی، سلیمان بیرون کند، تا هدهد گفت : احطت بما لم تحيط به.... نه آنکه علم هدهد بر علم از بر سلیمان می بچربيد ولقد آتينا دَاوُدَ وَسلمان علما. 

وليكن بعلم هدهد بيخ علاقت بادشایی سلیمان می برید. و همچنانکه برادران یوسف به جفا ، بیخ علاقت نظر يعقوب به یوسف میبریدند، همچنین بتكلف امر و نهی ، بیخ علاقت تو از تو می برد،  بی آنکه از نماز و روزه تو در مملکت زینی استی سه صد هزار و بیست و اند هزار نقطه نبوت را بدین فرستادند تا بتيغ شریعت ، این خلق را بیخ علاقتِ نفس برند تا پاک شوند بني الإسلام النظافه . اسلام که فرود آید، در سرا پرده نظافت فرود آید . پاکی باید تا قدم بر بساط شرع نهد ، تا هر آرزو که سر از گریبان خواجه ،برزند شرع دست قهر بر سر آن آرزو ، و نهد و گردن وی فروشکند ، تا چنان شود که تقاضاء آرزوش نبود تا هرچه دارد، برای دین دارد. 


زبان که دارد، برای دین دارد، و چشم که دارد، برای دین دارد، و گوش دارد  برای سماع دین دارد ، نه از برای لذت و شهوت خود . بدين اجزاها نصيب خود نطلبد ، بل که بکار دین بکار دارد . تا هر چه بباید کرد نکرده! و هر چه بباید انداخت نینداخته! و هر چه بباید برید نبریده ! نام خواجه در جريده علما ننویسند نه بینی که رسول عليه السلام یکی را دید که قرآن میخواند گفت : هذه القراءة فاين الحزن ؟ گفت: با خواندن قرآن، درد نایافت باید یا شادیء یافت . خواننده قرآنرا یکی ازین دو بیاید .

سید عالم عليه السلم بمجرد خواندن بسنده نکرد ، گفت : بخواندن تنهابی حزن و بی شادی کار بسر نشود . قال الله تعالى : إنما يخشى الله من عباده العلماء خشیت چیست ؟ بریدن بیخ نخوت ،علم ، هر عالمی که ترس در دامن علم او ماندن وبحيله مشغول شدن، بدانکث آن کارِ خداوندان دل نیست . علماء جهودان بحيله آویخته نه بینی، گوش خود را از دعوتِ وی بدزد سلام گری و بدر این و آن رفتن این را مدح و آنرا فضل و خود را باسم عالمی بمردم نمودن و بعلم ، جاه و ریاست جستن وصدر طلب کردن و تقدم جستن و خلق را بکمند گفت خود در دام آوردن ، این همه حرامست و معصیت . تا این همه سدها خراب نشود ، علم خواجه ، خواجه را بخدای دعوت نکند هزار صفت نکوهیده است در نفس تعبیه ، و همه بت رهروانست . تا این همه بتان را نشکنی ، راه گشاده نشود و خواجه گوید: این کار من نیست ، من نتوانم که این آرزوها از پیش برگیرم . لاجرم گویند : آرزو از تو دریغ نیست و توار آرزو دریغ ني . غلام آرزوی خود میباش! کمر خدمت ، بی زبان دعوت روا بود ، اما زبان دعوت ، بی کمر خدمت روا نبود . قال الله تعالى : يا اَيُّهَا الرَّسُولُ بَلعَ مَا أَنزَلَ اليكث من ربک . الآيه . يا محمد ! میان در بند! وکوسِ دعوت فروکوب ! و پای در دامن مکش و منشین که اگر تو راه خود ،نروی با تو محابا نخواهد رفتن . گر توراه خود نروی، هیچکس راه تو نخواهد رفتن . اگر کسی کسی را دعوت کند بی آنکه کمر خدمت برمیان دارد آن مکر نفس بود. هران نفسس گوینده که مستمع  را دعوت کند بزبان شرع نه در لباس معاملت نگر ! تا بگفت وی غره نشوی! که آن مکر نفس است نه دعوتِ شرع. دعوت که درست آید از کسی درست آید ، که

وی در تحت اجابت نفس نیامده باشد. از کتاب حیل خشیت بر نباید . سنت بيضا ماندند و به حله، مشغول شدند، بدان که آن کار خداوندان دل نیست.

به علماء جهودان به حیله مشغول شدند، از دین باز ماندند. ایشانرا گفتند: روز شنبه صید مكنيد، بحيله مشغول و شدند لعنت رسید و مسخ شدند و رسول می گوید: لعن اللهُ اليَهُودَ حُرمت عليهم الشحوم فذابُوها وباعوها. گفت : لعنت بر جهودان و بر حیلت گری ایشان باد! پیه خوردن و فروختن ، برایشان حرام کردند ، پیه را بگداختند و روغن کردند و بفروختند، گفتند : ما در پیه تصرف نمی کنیم ، اسم پیه بر روغن نیفتد ، لاجرم کردند و دیدند آنچه دیدند. صورت ایشانرا مسخ گردانید . درین امت مسخ صورت نیست، مسخ دل هست. در جمله بدانکیت با طبع ،زنده مسلمانی نتوان کرد عالمیکه طبع وی زنده بود.

که بهر چه برسد، در بند آن چیز بماند جاهش باید و خواجگی و حشمت و نعمت . نتواند در گذرد . ازو دعوت درست نیاید ، همچون پرندۀ بود که صید کند با طبع زنده ، آن صید وی جزدهن و را نشاید تا طبع وی کشته ریاضت نشود ، صید وی خوان ملوك را نشاید . هر صیدی که پرنده (ئی) بکند یا دونده (ئی) بكند ، نه بعلم كـند که بطبع کند و میل طبع وی با آن بود، آن پاک نبود جز  دهن او را نشاید.

باز چون علم صید کردن او را معلوم بود وطبع وی بریاضت بمرده بود، چون نصیب خود طلب کردن پاک آمده بود ، شرع صيد او را حلال دارد کشتگان او را حكم ذبح ندهد. عالمیکه بعلم خود ، خلق را خواهد که بگفت خود، برخود جمع آرد ، چون دونده بود که صید کند ولیکن از برای خود کند. سگی که نجس العین بود، صیدی بحکم دانش کرد فعل وی را شرع با فعل زاهدی متدینی برابر می کند که قایم الليل وصايم النهار بود . این حیل و حرمت صید او را ازان آمد، که داد دانش خود بداد، از طبع وی با وی هیچ یار نبود. اگر گیری و مسلمانی این سگ اغرا  کنند، این صید حلال نبود تا بدانی که هر فعلی که در و ذره (ئی) مخالفت شرع بود ، شرع با آن فعل نسازد . علماء سلف همه دین بودند ، که افعال و اعمال خود ، بردین راست کردند روی در دین داشتند و قفا بر خلق . هر که سخنی گفت که دران تعظیم دین نبود، باوی یار نبودند.