والیار و کالنجر
نندا چون از قبال سپاهیان سلطان منهزم گردید دست از مخالفت بر نداشت
و چون با سلطان مخالفت مینمود سلطان در سال ٤١٣ اراده نموده که کالنجر را بگشاید و نندا را بجایش بنشاند قلعۀ گوالیار در عرض راه واقع بود راجه آن ارجن نام داشت و باجگذار نندا بود گردیزی در این باره می نگارد اوچون بقلعه گوالیا رسید آن قلعه را اندر پیچید و حصار کرد و لشکر را فرمود تا همه حوالی آن بگرفتند و از انچه قلعه بس منیع و محکم بود و بر سنگ خاره نهاده بود و از کمال مناعت حفار وتیرانداز را بر آن دست نبود و ممکن نگشت فتح آن حصار وامیر محمود رحمة الله چار شبانه روز اندران بماند پس سالار حصار کس فرستاد وصلح جست و سی پنج فیل بداد تا لشکر یمین الدوله از آنجا باز گشتند و سوی کالنجر رفتند که قلعۀ نندا بود و نندا اندران قلعه بود با همۀ حشم حاشیت و خویشان وامیر محمود رحمة الله بفرمود تا همه گردا گرد قلعه لشکر او فرود آمدند و تدیرها همی کرد از آنچه این قلعه برجای سخت بلند وسیع بود چنانکه حیلت را و مردی را بدو راه نبود .
و نیز بنای حصار بر سنگ خاره بود که حفر کردن و بریدن را وجه نبود و تدبیر دیگر دست دست نداد فرود نشست و چند روز بماند برانجا چون نندا نگاه کرد و آن لشکر انبوه بدید که همه راه هابه گرفته بودند رسولان اندرمیان کرد تا اندر معنی صلح سخن گفتند و بران بنهادند که نندا جزیه بدهد واندر عاجل هدیه برسم بفرستد و سه صد فیل خیاره بدهد و نندا بدین صلح شادمانه گشت در وقت سیصد فیل را بفرمود تابی فیلبانان از قلعه بیرون راندند و امیر محمود رحمة الله تعالى بفرمود تاترکان و لشکریان اندر اوفتادند و آن فیلان را بگرفتند و بر نشستند اها حصار نظاره همی کردند سخت عجب داشتند از آن دلیری ایشان .
نندا چون این همه جرئت را مشاهده کرد و جان بخشی و عفو سلطان بزرگ را دید در مدح سلطان شعری بزبان هندی انشاد کرد و آنرا فرستاد سلطان از خواندن شعر وی شاد گشت و امر داد که آن شعر را به سخن سرایان فارسی و تازی و هندی عرضه داشتند همه به پسندیدند و بر علوطبع وقدرت قریحه نندا آفرین خواندند و این شعر چنان عالی بود که سلطان سخن پرور و با فضیلت غزنه بدان مینازید و فرمان بنام نندا صادر کرد و در صلت این شعر امارت پانزده قلعه را به وی ارزانی داشت و چندین خلعت وجواهر نیز بر آن ضمیمه نمود و نندا نیز مال و جواهر فراوان بحضرت سلطان هدیه کرد.
دکتور ناظم درضمن تحقیقات نفیسی که در این مورد دارد داستان شگفتی از تاریخ ابن ظافر نقل می کند و آن این است که ابن ظافر میگوید یکی از مراسم صلح هنود این بود که حکمدار مغلوب سر یکی از انگشتان خود را می برید و به امیر فاتح میداد که آنرا بیاد گار ظفر نگهدارد و بدین مناسبت چندین سرانگشتان امرای مغلوب در خزانه سلطان بود نندا نیز این کار را اجرا نمود.
دکتور ناظم برای تائید این داستان داستانی را که نگارنده تاریخ سوریه وسبط ابن جوزی نگاشته اند اقتباس می نماید از این نگاشته ها بر می آید که باید امیر مغلوب لباسی را که سلطان معین نموده بود می پوشید و شمشیر بر کمر می بست و آنگاه سرانگشت خود را به آئین میثاق می برید و به سلطان می فرستاد سلطان چون ازین فتح فارغ شد با فراغ خاطر بغزنه بازگشت.