111

قسمت هشتم

از کتاب: سپید اندام
21 January 1966

از کلکین کوچکی که آب باران آئینه آنرا گل آلود ساخته بود نور خفیفی میآمد و در نیمۀ روز ، شمع سرخ رنگی در آن تاريک از بالای تغاره یی که چپه گذاشته بودند نور ضعیفی میپاشید و چهره های رشید و سلیمان را روشن میکرد رشید گفت: سلیمان، اگر نعیم خبر داشته باشدهم نامی از من و تو برده نمیتواند. آن شب ترا برای همین بردم خودت شاهد مرگ رقیبت باشی.

مگر باز هم کارش را کرد و دلش را یخ ساخت سلیمان گفت "راستی به حق آیدن بیچاره ستم کرد." رشید فوراً گفت! "درست است ولی ماوتو جبران میکنیم همه آوازه ها و همه کنایه و طعن را خاموش میسازیم." و به جواب خود شنید: "البته ، من حاضرم با همان علاقه پیکه داشتم و دوباره

ادامه داد : هنوز هم دیر نیست صاحب زندگی میشوی آرام میشوی اگر مردم خبر ندارند من و تو که به پاکی این سیاه سربی پناه سو گند یاد میکنیم. سلیمان کمی مکث کرد به فکر فرورفت و گویی از میان چاهی سرش را برآورد باولع زیادی شش هایش را از هوا پر کرد آواز رشید او را باز مجبور ساخت که هیچ نگوید و گوش بدهد.

سلیمان ، دودل مباش. با خود فیصله کن همینکه آیدن بیگناه و پاک است کفایت میکند دو ضربۀ خفیفی به در نواخته شد رشید آهسته گفت :

"مادرم" و بلند تر صدا کرد بیا مادر در حاليكه يک پله در پس رفت و مادرش بالای آستانه ظاهر شد و نور زیادی میان خانه دوید گفت ! آخن آمده . حاجی صمد و حاجی امان همان برادر حنيف بقال راهم با خود آورده است رشید در حالیکه دلش از خوشی جوش می زد، دستش را به گردن سلیمان گذاشته گفت: حاجی صمد يک شاهد وحاجی امان دیگر ، سلیمان داماد و آیدن عروس ما خودمان هم شاه خیلی و هم عروس خیلی ، یاالله حساب برابر آمد مادر رشید بق بق خندید. رنگ سلیمان سرخ شد وازجایش بر خاست غروب هنگام ، در دهن در مسجد دهکده دست های گل پر بچه ها به پهلوهایشان آویزان شد و تا چند دقیقه به سوی كوت خاک و پيكر لرزانشان با شکم های بزرگ وناف های آمده به سوی حوض آب گندیده پر از کرم وبقه نزديک نشد و کومه هایشان از آب حوض پر نشد و نپندید حیران حیران ، دیدند سلیمان و آیدن بالای کره خرخاکستری رشید سوار بودند. مادر آیدن پیش از همه بقچه بزرگی را بر فرقش گذاشته راه میرفت . چهار پنج نفر دیگر هم دنبال شان روان بودند ، سرور بی فروغی تصویر آیندۀ آن عروسی و داماد را در میان مه و غبار تیره در مخیلۀ شان رسم میکرد به سوی باغ رشید میرفتند آنجا رشید دوخانه كوچک كلوخی داشت که تا بستانها خودش می نشست و زمستانها دروازۀ وارسی آنرا کنده با خود به ده می آورد چون خانه مادر آیدن را هم کلانتر فروخته بود سلیمان و آیدن سر پناهی نداشتند. اما رشید غم شانرا خورده بود و پیش از نکاح ، آن دوخانه را جاروب و پاک كرده آماده ساخته بود. زندگی در آنجا کسل و بی جان بود تاوقت گرما و پخته شدن انگور در تمام باغهای آنجا جز یگان باغبان پیر چروکیده مردنی جنبنده یی به نظر نمیخورد، که بعد از روزها دو تای شان باهم روبه رو میشدند وزیر سایه دیواری چند دقیقه می نشستند پاشانه های برآمده و کله های استخوانی آویزان در حالیکه به

صورت یکدیگر هم نم دیدند یا چند جمله کوتاهیکه به سرفه یا لرزش آوازی می انجامید در دل میکردند یکی به دیگری يک دهن نصوار میداد و دوباره در میان شاخه های عریان بی برگ و دسته های علوفۀ خشک ناپدید می شدند. لای شاخ و برگ قدم نمی نهادند بلکه میخزیدند، میلولیدند، تن شانرا می کشیدند روزها به سردی میرفت و بادها نیز باغریو و هیاهومی وزید آیدن تا شام از میان جویه های تاک چوب جمع میکرد سلیمان می رفت به باغهای مردم پخسه میزد دیوار آباد میکرد و خشت انداخت. در خود باغ رشید بیل میزد. شام با مادر آیدن، هر سه شان دور دستر خوان شالکی می نشستند، لبان سلیمان مانند لاشتک سیاهی کش میشد و توته های نان جوین قاق را فرو می برد دريک گوشۀ خانه تو ته نمد کهنه یکه دو نفر به سختی بر آن میتوانستند خفت، هموار کرده بودند و به بالا سر آن دو تا لحاف زنده میان گلیمچه یی پیچیده گذاشته بودند. چراغ تیلی کوچکی در حفرۀ دیوار هر شب دود میکرد و نور سرخ رنگ لرزانی به دورا دور خود می پراگند از زندگی خود راضی بودند و هر شام بعد از نان آیدن یخنش را میگرفت و به سقف خانه خیره میشد یگان قطره اشک بر رویش غلتید و سلیمان نگاه مهر آمیزش را از زیر گلوی شیری و گرم او دور نمی کرد و آرام آرام میخندید یک روز رشید و مادرش آمدند پاچه های شلوار جیمی و کبود رنگ رشید برزده بود دستارسیاهش بزرگ و به اسلوب کاکه ها بی توجه و دقت دو رسرش حلقه

شده بود.


یخن گوپیچه اش چاک بود و جیلکش را هم مانند قطیفه یی بر شانه اش انداخته بود. مادرش چادری سانی سفید بیروبند و تالاقی همانند دیگر روستایی ها به سرداشت کمی خمیده راه میرفت ، رشید اوش ، اوش گفته با ريسمانیکه گاه سواری، رکاب، ساخته بودند، پای کره خر خاکستریش را به تنه درخت توت محکم بست. آن روز سليمان ورشید، قدم زنان در یک گوشۀ باغ رفتند آیدن را هم صدا کردند و هر سه میان جويه تاک نشستند . رشید گفت : سلیمان ، حالا به بهترین صورت می توانیم انتقا خود را از کلانتر بگیریم. باشنیدن سخن ،رشید سلیمان چند بار پلکهایش را حرکت داد. کلوخی را که بین دو انگشت کلفت و چرکینش داشت فشرد و خاک خشکی به روی بر گهای زرد تاک ریخت آیدن با شکم بزرگ و پیش آمده ورنگ پریده اش تبسمی کرد و نگاهی به سلیمان انداخت. سلیمان گفت: رشید، بچه آیدن به دنیا بیاید بازکاری خواهیم کرد. آیدن گفت: مادر خیر ویگانه دوست من است. آدم مهربانیست. او برای من خدمتی انجام خواهد داد. رشید جنبید ، به ابروانش گره انداخت و گفت : مادر خیرو

همان دایه؟ آیدن فوراً جلو سخنش را گرفت کمی ساده است. مادر خوانده من است. دایه خوبیست دست سبک دارد چاره کلانتر را هم او می کند. رشید با هر جمله آیدن بیشتر فشرده میشد و سرش را بر تنه اش می

آویخت و نگاهش را میان خاک فرو میبرد این زن خوش من نمی:آید گمان نمیکنم که هنوز هم مردم دلسوز و مهربان پیدا شوند. هوش کن به هر کس اعتماد نداشته باشی، سلیمان چون شاهین به دام افتاده یی سراسیمه به چشمان آیدن و رشید میدید. چیزی به یادش می آمد خود را جمع وجور میکرد و با وقار مخصوصی به کبودی دامنه های آسمان خیره میشد و گاهیکه آیدن درباره ما در خیر و گپ میزد گویی غیر ارادی بود، نرم ، نرم کلهاش میجنبید و تایید می کرد. روزهای سرد زمستان، گوشت و نیروی آیدن را هم با خود بردند و آنچه در بهار از اوماند چند استخوان نحيف ویک شكم بزرگ حیرت انگیز بود. سلیمان هم روز به روز لاغر و علیل تر میشد. در بهار نتوانست دهقان کسی شود.

به پاس کمکی که رشید به وی کرده ،بود کندن جویه های تاک و تمام کار باغ او را به عهده گرفت تاشامها میان باغ بیل می زد و آیدن هم در بردن زنبیلهای پرخاک با سلیمان یاری میکرد و شبها تا سپیده از درد کمر می نالید. میگریست و دقیقه پی پلکهایش به هم نمی آمد. در آن روزها که اکثر گرسنگی می کشیدند و فقط بايك وقت نان شب وروز خودرا می گذشتاندند، یگانه امیدشان چند سیر گندمی بود که سليمان بالای یکی از زمینداران آن دهکده داشت. در پاییز چند جریب زمین او را قلبه کرده بود در جوزا هنگام درو گندم می بایست برود حقش را بگیرد اما میانه های بهار حوصله اش سررفت و بازنش شبانه قرار گذاشت که فردا برود و از حقش چیزی کمتر ، هر چه میسرش شد گندم یا جو بگیرد و بیاید.

سحر گاهان که هنوز هوا تاريک بود سلیمان نیم نانی به کمرش بست و پای برهنه، در حالیکه ، ریسمان کوتاهی به کمرش بسته بود و خورجین کهنه یی را بردوش انداخته روان شد . دشتهای پر علف و گندم رسیده را زیر پا میگذاشت و به کرانه های آسمان ابر آلود و تیره بهاری چشم دوخته بود. گاهیکه ابرها چون شترهای گل آلود مست می غریدند و بر دوش هم سوار میشدند و باد سردی برروی علفها و گندمها ، دست سنگین خود را میکشید به فکر یک باران تو فانی شدید میافتاد و چین خفیفی بر پیشانیش

پیدا میشد.

چهره سپیده عریان تر میشد و شب چون عفریت سیر کرده و بی اشتهایی در لحنهای مجهول فرو می رفت یا چون سراپرده سیاهی به سوی دنیاهای ناپیدا و کهکشانهای دور کشیده می شد. کم کم آواز یگان خروس از خانه های دھاتیان برخاست و سگها به خواب رفتند . همینکه ابرها زردی گرفت، سلیمان بالای پلوانی نشست و نانش را از کمر گرفته لقمه لقمه بلعید و به راهش ادامه داد. هنوز راه زیادی مانده بود. مدتی دیگر راه پیمود . به زمین های نعيم كلانتر نزدیک شده میرفت در گوشه ای از زمین کلانتر که راه سلیمان نیز از بالای آن می گذشت ، سه چهار نفر به نظر میخوردند ، چند اسپ هم دورتر می چرید سلیمان به جیبهایش دست زد ، پالید: انگشتانش از سوراخ آستر جیبش برآمد، یک چاقو، حتى یک ميخ نيافت لبش را به سختی گزید و در میان سینه اش جنبش سرد و سریعی احساس کرد، نفس عمیقی کشید و همچنان پیشتر رفت بالای . . . جل نمدین اسب بدن و کم جنبا و خواب آلود کلانتر لمیده بود واز رادیو ترانزیستوری که پیش رویش گذاشته بود آوازهاییکه برای سلیمان نا مفهوم و خنده آور بود ، بر میخاست ، بابه درویش ناظر هم پیش رویش زانو زده بود به یک طرف دو نفر مزدورش قطعه بازی میکردند ، با دیدن سلیمان کلانتر داس بزرگی را که در دستش بود بر داشته صدا کرد.

"نمان!". هنوز آن دو نفر مزدور ، غالمغال داشتند. رنگ پتان است. رنگ این است این بسته غلط است . ماتکه . . . کو ماتكه ؟ . . . من شاه دارم ای بابا .. تو پنجیر را هم یاد نداری بیا پاسور . . . بیا پاسور بابه درویش به یک جهش خود را رساند و یخن پیراهن حلوایی کهنه سلیمان را همینکه دستش رسید ، تادا من درید مشت سلیمان پس رفت لب و دهن و پیراهن بابه درویش را سرخ ساخت. سرش خم شد دستش به سوی الاشهاش رفت خم شد، خم شد و گرپ گرپ تندی بالاشد و به دنبال فحش تلخی نوک داس بر شانه چپ سلیمان فرو رفت و به زودی سوته محکمی هم به کله اش خورد زد و خورد چند دقیقه دوام نکرد و آواز خفیف تاخت اسپ ها را که فرار میکردند و دور میشدند گوشهای سلیمان فرو کشید و جز پیکر بیجان خون آلودی در آن گوشه دشت چیزی نماند.

نیمه های روز بود که دو نفر دهقانان ناشناس پیکرشل و بی جنبش سلیمان را به دوش کشیده آوردند و در وسط خانه خواباندند. آیدن با دیدن او به موهایش چنگ زد دو سه فریاد جگر خراش کشید، مادرش می لرزید چشمانش را پت می کرد . . . هق هق میکرد و دستهای استخوانیش را به صورتش میکوفت . هیچ زن بالای دیوار بالا نشد و علت آن شور و فریاد را نپرسید هیچمرد افسوس گویان، میان باغیکه در سراسر آن پشه یی پر نمیزد. قدم نگذاشت و هیچکودک از این آشفتگی و گریه و زاری نترسید و عقب در یا پشت تنه درخت پنهان نشد فقط در یک چهار دیوار كوچک و دود آلود دو نفر بی حال افتاده بودند. یک نفر میگریست و چیغ می کشید . دو نفر دیگر از پاره گیهای چپن شان پنبه می کشیدند، آن را میسوختند و نیم سوخته آنرا بالای زخمهای سلیمان که چون کنده چوبی در وسط خانه افتاده بود و هنوز از چند جای بدنش خون سیاه رنگی جریان داشت ، میگذاشتند پسر آیدن بر زانوی مادرش بود و اشکهایش گوشه چادر او را اندک اندک نمناک می ساخت.